داستان اختراع شطرنج به روایت شاهنامه
برین داستان برسخن ساختم به طلخند و شطرنج پرداختم
در ایام سابق در هند پادشاهی حکومت می کرد که جمهور نام داشت. به پادشاه هند "راج"، "راجه" یا رای می گویند. فردوسی در شاهنامه کلمه رای را برای پادشاه هند به کار برده است. مقر جمهور شهری است که "سندل" نام دارد(در ابیات زیر کلمه خنیده به معنای مشهور است)
که درھند مردی سرافراز بود که با لشکر و خیل و با ساز بود
خنیده بھر جای جمھور نام به مردی بھر جای گسترده گام
ھنرمند جمھور فرھنگ جوی سرافراز با دانش و آبروی
جمهور با یک زن فرزانه ازدواج می کند.
زنی بود ھم گوھرش ھوشمند ھنرمند و با دانش و بی گزند
حاصل این ازدواج پسری است که نام او را "گَو" می گذارند.
پسر زاد زان شاه نیکو یکی که پیدا نبود از پدر اندکی
پدر چون بدید آن جھاندار نو ھم اندر زمان نام کردند گو
"جمهور" در سنین جوانی فوت می نماید.
برین برنیامد بسی روزگار که بیمار شد ناگھان شھریار
به کدبانو اندرز کرد و به مُرد جھانی پر از داد گو را سپرد
پسرش "گو" که کودکی چهار ساله بود نمی توانست جانشین پدر شود.
ز خردی نشایست گو بخت را نه تاج و کمر بستن و تخت را
بنابراین برادرش "مای" که در شهر دیگری از هند به نام "دنبر" بود به سندل آمده و با موافقت بزرگان هند جانشین "جمهور" می شود.
به دنبر برادر بُد آن شاه را خردمند و شایستۀ گاه را
کجا نام آن نامور مای بود به دنبر نشسته دلارای بود
جھاندیدگان یک به یک شاهجوی ز سندل به دنبر نھادند روی
ز دنبر بیامد سرافراز مای به تخت کیان اندر آورد پای
همان تاج جمھور بر سر نھاد به داد و به بخشش در اندر گشاد
"مای" با زن برادر خود که بیوه شده بود ازدواج کرد.
چو با سازشد مام گو را بخواست بپرورد و با جان ھمی داشت راست
حاصل این ازدواج پسری است که نام او را "طلخینه" یا طلحینه" گذاشتند. بنابراین "گو" با طلخینه" از طرف مادری، برادر و از طرف پدر عموزاده هستند.
پری چھره آبستن آمد ز مای پسر زاد ازین نامور کدخدای
ورا پادشا نام طلخند کرد روان را پر از مھر فرزند کرد
از قضا "مای" نیز دو سال بعد از تولد "طلخینه" به علت بیماری مرد.
پس از چند گه مای بیمار شد دل زن برو پر ز تیمار شد
دوھفته برآمد به زاری بمُرد برفت وجھان دیگری را سپرد
در زمان فوت "مای"، "گو" هفت سال و " طلخینه" دو سال داشت.
دوساله شد این خرد و گَو ھفت سال دلاور گوی بود با فر و یال
چون هر دو پسر در سنین خردسالی بودند نمی توانستند پادشاه شوند. بنابراین بزرگان کشور انجمن کردند تا تکلیف حاکمیت کشور را معین نمایند. پس از شور و رایزنی تصمیم گرفتند تا ادارۀ کشور را به مادر این کودک خردسال که زنی خردمند است بسپارند. بدینسان این زن حاکم کشور شده وبا کفایت و درایت تمام کشور را اداره نمود.
سخن رفت ھرگونه بر انجمن چنین گفت فرزانه ای رایزن
ھمان به که این زن بود شھریار که او ماند زین مھتران یادگار
زگفتار او رام گشت انجمن فرستاده شد نزد آن پاک تن
که تخت دو فرزند را خود بگیر فزاینده کاریست این ناگزیر
چوفرزند گردد سزاوار گاه بدو ده بزرگی و گنج و سپاه
به گفتار ایشان زن نیک بخت بیفراخت تاج و بیاراست تخت
او برای تربیت فرزندانش "گو" و "طلخینه" دو معلم استخدام کرد تا اینکه هر دو پسر تحت تربیت مربیان پرورش یافتند.
دوموبد گزین کرد پاکیزه رای ھنرمند و گیتی سپرده به پای
بدیشان سپرد آن دو فرزند را دو مھتر نژاد خردمند را
پسران پس از بزرگ شدن گاهی هر دو باهم و گاهی به تنهایی به نزد مادر آمده و از او در مورد اینکه کدام یک "رای" یعنی پادشاه خواهند شد سؤال می نمودند.
چو نیرو گرفتند و دانا شدند به ھر دانشی بر توانا شدند
زمان تا زمان یک ز دیگرجدا شدندی برمادر پارسا
که ازماکدامست شایسته تر به دل برتر و نیز بایسته تر
مادر در جواب پرسش آنها جواب می دهد که پادشاهی به خرد و دانایی نیاز دارد هرکدام از شما خردمندتر و داناتر باشد حکومت برای اوست.
چنین گفت مادر به ھر دو پسر که تا از شما باکه یابم ھنر
چودارید ھر دو ز شاھی نژاد خرد باید و شرم و پرھیز و داد
مادر زمانی که پسران به تنهایی مراجعه می کردند برای اینکه پسران را ترغیب و تشویق کند به او می گفت که تو شایسته پادشاهی هستی.بدین ترتیب در هر دو پسر انتظار پادشاهی ایجاد می گردید.
چوتنھا شدی سوی مادر یکی چنین ھم سخن راندی اندکی
که از ما دو فرزند کشور کِراست به شاھی و این تخت و افسرکِراست
بدو مام گفتی که تخت آن تست ھنرمندی و رای و بخت آن تست
به دیگر پسرھم ازینسان سخن ھمی راندی تا سخن شد کھن
دل ھردوان شاد کردی به تخت به گنج وسپاه وبه نام و به بخت
هر کدام از پسران طرفدارانی پیدا کرده و لشکری برای خود جمع کردند.
رسیدند ھر دو به مردی به جای بدآموز شد ھر دو را رھنمای
زرشک اوفتادند ھردو به رنج برآشوفتند ازپی تاج وگنج
ھمه شھرزایشان به دو نیم گشت دل نیک مردان پرازبیم گشت
مادر که اختلاف دو پسر را دید به آنها نصیحت کرد که از اختلاف دست بردارند.
زگفت بدآموز جوشان شدند به نزدیک مادرخروشان شدند
بدو گفت مادر که تندی مکن براندیشه باید که رانی سخن
یکی ازشما گرکنم من گزین دل دیگری گردد از من به کین
مریزید خون از پی تاج وگنج که برکس نماند سرای سپنج
طلخند سخنان مادر را جانبدارانه از گو تلقی تموده و اعتراض کرد.
ز مادر چو بشنید طلخند پند نیامدش گفتار او سودمند
به مادر چنین گفت کز مھتری ھمی از پی گو کنی داوری
به سال ار برادر ز من مھترست نه ھرکس که او مھتر او بھترست
بدین لشکر من فروان کسست که ھمسال او به آسمان کرکسست
پدر گر به روز جوانی بمُرد نه تخت بزرگی کسی راسپرد
دلت جفت بینم ھمی سوی گو برآنی که او را کنی پیشرو
مادر پیشنهاد کرد که بزرگان را دعوت کنیم و نظر آنها را در تعیین پادشاه جویا شویم.
نگفت مادر سخن جز به داد تو را دل چرا شد ز بیداد شاد
ز لشکر بخوانیم چندی مھان خردمند و برگشته گرد جھان
ز فرزانگان چون سخن بشنویم به رای و به گفتارشان بگرویم
بیامد دو فرزانه رھنمای میانشان ھمی رفت ھر گونه رای
همین پیشنهاد را عمل کرده ولی بزرگان نیز به وحدت رأی نمی رسند عده ای طرف "گو" را می گیرند و عده ای طرفدار "طلخند" می شوند.
ھمی خواست فرزانه گو که گو بود شاه درسندلی پیشرو
ھم آن کس که استاد طلخند بود به فرزانگی ھم خردمند بود
ھمی این بران بر زد وآن برین چنین تا دو مھتر گرفتند کین
نھاده بدند اندر ایوان دو تخت نشسته به تخت آن دو پیروز بخت
دلاور دو فرزانه بردست راست ھمی ھریکی ازجھان بھرخواست
گرانمایگان را ھمه خواندند به ایوان چپ و راست بنشاندند
زبان برگشادند فرزانگان که ای سرفرازان و مردانگان
که خواھید برخویشتن پادشا که دانید زین دوجوان پارسا
فروماندند اندران موبدان بزرگان و بیدار دل بخردان
یکی راز ز گردان به گو بود رای یکی سوی طلخند بُد رھنمای
زبانھا ز گفتارشان شد ستوه نگشتند ھمرای و با ھم گروه
پراگنده گشت آن بزرگ انجمن سپاھی وشھری ھمه تن به تن
یکی سوی طلخند پیغام کرد زبان را زگو پر ز دشنام کرد
دگر سویِ گو رفت با گرز و تیغ که از شاه جان را ندارم دریغ
تا اینکه "گو" که برادر بزرگتر بود ادعای پادشاهی کرد. "طلخینه" که برادر کوچکتر بود اعتراض کرده و. اطرافیان هر دو پسر نیز دائماً در تحریک این دو برادر در افزایش رقابت تلاش می کنند. بالاخره این رقابت به کینه مبدل شد.
"طلخینه" با حمایت طرفداران و لشکریان خود بر علیه "گو" قیام کرد. "گو" از در نصیحت وارد شده و از بزرگان کشور کمک گرفت تا صلح شده و طلحینه را مجبور به تبعیت نمایند. او قضیه پدر خود "جمهور" و پدر "طلخینه" یعنی مای را یادآور شده و از طلخینه خواست که با او مثل رفتار مای با جمهور مدارا کند و ادارۀ قسمتی از کشور را در تابعیت او عهده دار شود. ولی اطرافیان "طلخینه" آتش بیار معرکه شده و مانع آشتی شدند.
پس آگاھی آمد به طلخند و گو که ھر بر زنی بایکی پیشرو
چنان بد که روزی دو شاه جوان برفتند بی لشکر و پھلوان
زبان برگشادند یک با دگر پرآژنگ روی و پراز جنگ سر
به طلخند گفت ای برادر مکن کز اندازه بگذشت ما را سخن
من ازتو به سال وخرد مھترم توگویی که من کھترم بھترم
چنین پاسخ آورد طلخند پس به افسون بزرگی نجستست کس
من این تاج و تخت از پدر یافتم ز تخمی که او کشت بریافتم
گروھی به طلخند کردند رای دگر را به گو بود دل رھنمای
نخستین بیاراست طلخند جنگ نبودش به جنگ دلیران درنگ
..................................................................................
"گو" سه بار بزرگان کشور را به نزد طلخینه فرستاد ولی نتیجه ای حاصل نشد تا اینکه دو برادر مقابل هم صف آرایی کردند. باز "گو" افرادی را فرستاد تا "طلخینه" از جنگ دست برداشته و مطیع شود ولی او قبول ننمود تا اینکه جنگ سختی در گرفت. در اثنای جنگ عده ای از طرفداران "طلخینه" از او جدا شدند. کارزار به نفع "گو" پیش رفت.
دو لشکر برابر کشیدند صف سواران ھمه بر لب آورده کف
زمین قار شد آسمان شد بنفش ز بس نیزه و پرنیانی درفش
تو گفتی که دریا بجوشد ھمی نهنگ اندرو خون خروشد ھمی
توگفتی ھوا تیغ بارد ھمی بخاک اندرون لاله کارد ھمی
ھمه دشت مغز و جگر بود و دل ھمه نعل اسبان ز خون پر ز گل
و ناگهان "طلخینه" در حالی که بر پیلی سوار بود در روی پیل مرد و به زمین افتاد.
نگه کرد طلخند از پشت پیل زمین دید برسان دریای نیل
ز باد و ز خورشید و شمشیر تیز نه آرام دید و نه راه گریز
بران زین زرین بخفت و بمُرد ھمه کشور ھند گو راسپرد
مردن او را به "گو" خبر دادند و او که به هیچ وجه مایل نبود این اتفاق بیفتد بسیار اندوهگین در بالین برادر حاضر شده و شیون نمود.
زقلب سپه چون نگه کرد گو ندید آن درفش سپھدار نو
سواری فرستاد تا پشت پیل بگردد بجوید ھمه میل میل
سوار آمد و سر به سر بنگرید درفش سرنامداران ندید
فرستاده برگشت و آمد چو باد سخنھا ھمه پیش او کرد یاد
سپھبد فرود آمد از پشت پیل پیاده ھمی رفت گریان دو میل
بیامد چوطلخند را مرده دید دل لشکر از درد پژمرده دید
خروشان ھمه گوشت بازو بکند نشست از برش سوگوار و نژند
ز مژگان فروریخت خون مادرش فراوان به دیوار بر زد سرش
خبر مردن "طلخینه" را به مادرش رساندنداو نیز بسیار غمگین شده و نزد "گو" آمد و از او گله کرد که چرا برادرت را کشتی.
ازان پس چوآمد به مام آگھی که تیره شد آن فر شاھنشھی
جھاندار طلخند بر زین بمُرد سرگاه شاھی بگو در سپرد
ھمی جامه زد چاک و رخ را بکند به گنجور گنج آتش اندر فگند
چو از مادر آگاھی آمد به گو برانگیخت آن بارۀ تیزرو
بیامد ورا تنگ در بر گرفت پر از خون مژه خواھش اندر گرفت
بدو گفت کای مھربان گوش دار که ما بیگناھیم زین کارزار
که خود پیش او دم توان زد درشت ورا گردش اختر بد بکشت
بدو گفت مادر که ای بدکنش ز چرخ بلند آیدت سرزنش
برادر کشی از پی تاج و تخت نخواند تو را نیکدل نیکبخت
"گو" با توجه به این که در این اتفاق گناهی نداشت بزرگان کشور را جمع کرده و با باز سازی صحنه جنگ و شرح رفتار خود از خود دفاع کرد. بازسازی این صحنه برای مادر خوش آیند شده و از غم او به طور موقت کاست.
چنین داد پاسخ که ای مھربان نشاید که برمن شوی بدگمان
چو بشنید مادر سخنھای گو دریغ آمدش برز و بالای گو
بدو گفت مادر که بنمای راه که چون مُرد بر پیل طلخند شاه
جھاندار بنشست با موبدان بزرگان دانادل و بخردان
صفت کرد فرزانه آن رزمگاه که چون رفت پیکار جنگ وسپاه
یکی تخت کردند از چارسوی دومرد گرانمایه و نیکخوی
ھمانند آن کَنده و رزمگاه بروی اندر آورده روی سپاه (کَنده یعنی خندق)
ھمه کرده پیکر به آیین جنگ یک تیز وجنبان یکی با درنگ
بیاراسته شاه قلب سپاه ز یک دست فرزانۀ نیکخواه
ابر دست شاه از دو رویه دو پیل ز پیلان شده گرد ھمرنگ نیل
دو اشتر بر پیل کرده به پای نشانده برایشان دو پاکیزه رای
به زیر شتر در دو اسب و دو مرد که پرخاش جویند روز نبرد
مبارز دو رخ بر دو روی دوصف ز خون جگر بر لب آورده کف
پیاده برفتی ز پیش و ز پس کجا بود در جنگ فریادرس
چو بگذاشتی تا سر آوردگاه نشستی چو فرزانه بر دست شاه
ھمان نیزه فرزانه یک خانه بیش نرفتی نبودی ازین شاه پیش
سه خانه برفتی سرافراز پیل بدیدی ھمه رزم گه از دو میل
سه خانه برفتی شتر ھمچنان برآورد گه بر دمان و دنان
نرفتی کسی پیش رخ کینه خواه ھمی تاختی او ھمه رزمگاه
ھمی راند ھر یک به میدان خویش برفتن نکردی کسی کم و بیش
چو دیدی کسی شاه را در نبرد به آواز گفتی که شاھا بگرد
ازان پس ببستند بر شاه راه رخ و اسب و فرزین و پیل و سپاه
نگه کرد شاه اندران چارسوی سپه دید افگنده چین در بروی
ز اسب و ز کنده بر و بسته راه چپ و راست و پیش و پس اندر سپاه
شد از رنج وز تشنگی شاه مات چنین یافت از چرخ گردان برات
ز شطرنج طلخند بد آرزوی گوآن شاه آزاده و نیکخوی
ھمی کرد مادر به بازی نگاه پر از خون دل از بھر طلخند شاه
حکمای کشور با توجه به غم سنگینی که به مادر "طلخینه" وارد شده بود صحنه کار زار را در روی صفحه ای از عاج طراحی کردند. بعد از آن هر وقت مادر در فراق مرگ پسرش اندوهگین می گردید صحنۀ کارزار در روی آن صفحه که نمایشی از جنگ بود بازسازی می کردند. و بدینسان از غم او کاسته می شد. بعد ها این بازسازی کارزار برای دیگران هم به عنوان یک سرگرمی و بازی متداول گردید و بدین ترتیب اساس بازی شطرنج پی ریزی گردید.
نشسته شب و روز پر درد و خشم به بازی شطرنج داده دو چشم
ھمه کام و رایش به شطرنج بود ز طلخند جانش پر از رنج بود
ھمیشه ھمی ریخت خونین سرشک برآن درد شطرنج بودش پزشک
بدین گونه بُد تاچمان و چران چنین تا سر آمد بروبر زمان
سرآمد کنون برمن این داستان چنان ھم که بشنیدم ازباستان
دکتر حسن امین لو
۱۳۹۲/۱/۲۳
23/1/1392
زنده نگه داشتن یاد ایام،افراد و مکان هایی که باخاطرات ما عجین شده است نه تنها از حلاوت خاصی برخوردار است بلکه پاسداری از آنها و ظیفه ایست که هر کس در حد توانایی خود ملزم به انجام آن است. من در وایقان –آبادی ای از توابع شهرستان شبستر-در سال 1323 متولد شده ام . روز های زیبایی از زندگیم را در آنجا گذرانده ام.خاطراتی که بعضا منحصر به فرد نیز میباشند برای من در آن ایام شکل گرفته که فرصت را مغتنم شمرده و ضمن معرفی این آبادی برای خوانندگان ، تعدادی از آنها را نیز مختصرا بیان خواهم کرد.