این محله، شمالی ترین محلۀ وایقان بود. حدود 50 خانوار در این محله زندگی می کردند حدود آن شمالاً "کُده" شرقاً "سیل دره سی" غرباً "بوش باغی" یا "باغ برج" و قسمتی از "داش کوچه سی" و جنوباً محله های "توتونلوق" و میدان "چووروم" یعنی میدان چهارم بود. میدان چووروم در حال حاضر به صورت پارک است و مقابل مسجد صاحب الزمان فعلی است." البته بین خانه های محله جان احمد و محله توتونلوق فاصله ای وجود داشت. در این فاصله دریکطرف باغ نظام الدوله و در طرف دیگر باغچۀ خانۀ مرحوم حاج حسین عمومی و باغ مرحوم علی جعفر ملک بخش و باغ مرحوم میرزآقا مرادپور قرارداشت. باغ نظام الدوله در واقع خانه ییلاقی ایشان بود. (نظام الدوله والی آذربایجان بود) در سال 1312 شمسی موقع رفع ادعای مالکیت ورثه ایشان از سه دانگ وایقان باغ مزبورتوسط یازده نفر منتخبین وایقان خریداری شد. برای این که وجهی را که باید به ایشان پرداخت نمایند، به یک فرد از اهالی دیزج خلیل به نام ستاری فروخته شد و تا مدتی دست ایشان بود تا اینکه در سال 1348 شمسی توسط دوبرادربه نام بایرامعلی و محمدعلی آسانی خریداری شد. این دو برادر نیز بعداً تفکیک نمودند و به افراد دیگر فروختند. اینک همه آن قطعات مفروز شده تبدیل به خانه شده اند و فاصلۀ بین دو محله فوق الذکر ازبین رفته است

کوچه های فرعی این محله عبارت بودند از الف : شاهلیق که تقریباً به صورت میدان کوچکی بود و با یک کوچه به طول تقریبی 50 متر به میدان جلو مسجد جان احمد باز می شد. خانه مرحوم خداکرم بگ از رجال وایقان در دورۀ قاجار در این کوچه بود. درب خانه ایشان که درب بزرگی هم بود به طرف شمال باز می شد اما چون عقیده داشتند که باز شدن در ورودی به طرف شمال بد یمن است دهلیزی بیرون از در درست کرده بودند که آن دهلیز به طرف غرب باز می شد. این دهلیز در حدود یک اتاق سه در چهار متر وسعت داشت. خداکرم بگ پدر بزرگ (پدرِ مادر) من بود. از مادرم سجایای ایشان را شنیده بودم. از افراد باسواد وایقان بود. من کتابی از او به یادگار دارم که نام آن برهان جامع می باشد. این کتاب، کتاب لغتی است که تجمیع یافته برهان قاطع و فرهنگ جهانگیری است. کتاب چاپ سنگی دارد و ترتیب لغات در این کتاب برعکس کتابهای فرهنگ امروزی که به ترتیب حروف اولشان می باشد در این کتاب ترتیب کلمات با حروف دومشان است.

خط ایشان نیز در پشت صفحۀ اول این کتاب و در بعضی صفحات دیگر به یادگار مانده است.مخصوصاً در پشت صفحۀ اول زمان تولد فرزندانش را در حین تولد به ساعت، نام روز و تاریخ شمسی و قمری نوشته است و از این لحاظ بسیار با ارزش است. یادآور شوم که نوشتن تاریخ تولد کودکان در پشت صفحه اول قرآن ها در زمان قدیم متداول بود. چون در زمان قدیم شناسنامه نبود. این یادداشت ها به جای شناسنامه کاربرد داشت.

گفتیم این خانه درب بزرگی تقریباً به عرض دو و نیم مترداشت. دو کوبه بر روی این در وجود داشت یکی که تقریبا گرد بود و ظریفتر بود کوبه مخصوص خانم ها بود و دیگری که درشت تر و به صورت مکعب مستطیل بود مخصوص آقایان بود. در روی این در جای خراش ناخن های دست خیلی زیاد وجود داشت. حتی قسمتی از در به دلیل خراش زیاد ناخن ها سوراخ شده بود. مادرم تعریف می کرد که این خراش ها جای ناخن افراد گرسنه ای بود که در زمان قحطی مشهور به "گرانی پنج تومانی = بش تومن نیک باهالیغی" به وجود آمده است. گرچه از اصل موضوع توصیف محلات دور می افتم بی مناسبت نمی دانم که داستان آن را که از مادرم شنیده ام البته با کمی شرح زمینه های تاریخی آن بیان نمایم تا معلوم شود در زمانی مردم چه سختی هایی کشیده اند.

داستان "بش تومن نیک باهالیغی" :

در سال 1324 قمری مصادف 14 مرداد ماه سال 1285 شمسی در یازدهمین سال سلطنت مظفرالدین شاه فرمان مشروطیت امضا شد. فرزندش محمد علی میرزا که ولیعهد و ساکن دارالایاله تبریز بود نیز بر اجرای فرمان مزبور صحه گذاشت و متعهد شد که کشور ایران به صورت پارلمانی اداره شود. پس از امضای فرمان مشروطیت نمایندگان منتخب مردم به تهران رفتند و مجلس شورای ملی افتتاح شد. اما چون مظفرالدین میرزا پیر شده بود و به بیماری سل هم مبتلا بود کمی پس از امضای فرمان مشروطیت فوت نمود. محمد علی میرزا از تبریز به تهران رفت و به عنوان محمد علیشاه بر تخت سلطنت جلوس نمود. در اوایل سلطنت خود نیز به تعهد خود عمل کرد.

در آن زمان کشور ایران تحت سیطره دو حکومت مقتدر آن روز یعنی انگلیس و روس بود. این دوکشور برای تسلط بر ایران که موقعیت استراتژیک منحصر به فردی مخصوصاً برای دو قدرت بزرگ فوق الذکر داشت باهم رقابت داشتند. ایران برای روس ها از نظر دستیابی به آبهای گرم و برای انگلیس ها برای تسلط به شبه جزیره هند که درآن زمان جزو مستعمراتش بود حائز اهمیت بود.

گرایش محمدعلیشاه بیشتر به روسها بود. انگلیس ها با توجه به تطابق حکومت مشروطه با شیوۀ حکومتی آنها از استقرار مشروطیت در ایران راضی بودند. تلاش می نمودند که ساختار حکومت ایران را تحت نام مشروطیت با شیوه حکومتی خود منطبق سازند. البته حکومت مشروطه ای که تلاش می نمودند که در ایران باشد با خواسته های عدالت گرایانه سردمداران مشروطیت تفاوت های زیادی داشت ولی در هر حال مشروطیت را می خواستند اما روسها سخت مخالف استقرار حکومت پارلمانی بودند چون در آن زمان تزارها به صورت مستبدانه در روسیه حکومت می کردند و از استقرار هر گونه حکومت پارلمانی در کشورهای همسایه خود واهمه داشتند. لذا با تحریک روسها محمد علیشاه از تعهد خود منصرف شد وبنای مخالفت با مجلس را گذاشت و در سال 1287 شمسی یعنی کمتر از دوسال از عمر افتتاح مجلس آن را به توپ بست و مجلس و مشروطیت را منحل اعلام کرد. این دوره را تا بازگشایی مجدد مجلس که حدود سه سال طول کشید دوره استبداد صغیر می گویند.

این قضایا به مردم ایران که خونبهای زیادی برای حکومت پارلمانی داده بودند خوش نیامد و در اکثر استانهای کشور شورش بر علیه حکومت مرکزی برپا خاست. کانون این شورش که منجر به یک نهضت بزرگی در ایران شد تبریز بود. ستارخان و باقرخان نیز دو قهرمان هدایتگر این نهضت بودند. کل آذربایجان با محوریت تبریز بر علیه حکومت مرکزی قیام نمودند. و سلحشوران آذری تحت عنوان مجاهد زیر لوای این قیام قرار گرفتند.

جنگ علیه حکومت مرکزی راه ورود آذوقه را به آذربایجان بست. اشتغال مردم به مبارزه با دولت و جنگ با حکومت مرکزی آنها را از کار زراعت باز داشت. خشکسالی نیز مزید بر علت شد. بیماری وبا نیز شیوع پیدا کرد. وخیلی از جوانانی که زراعت می کردند یا در جنگ کشته شدند و بیشتر ازهمه در اثر بیماری وبا مردند. حکایت می کنند مرگ و میر وبا به حدی بود که مهلت دفن کردن جنازه ها را نداشتند و گاهی چند مرده را در یک گور اجباراً دفن می نمودند.

عوامل متعدد فوق سبب قحطی در کل آذر بایجان از جمله وایقان شد. آنهایی هم که از جنگ بیماری وبا رسته بودند در معرض گرسنگی قرار گرفتند و تعدادی از آنها از شدت گرسنگی مردند.

مادرم از قول برادرش هاشم آقا تعریف می کرد چون ما ذخیرۀ مختصری گندم داشتیم پدرم گفت که این آذوقه را باید با همه مردم فقیر باهم بخوریم. لذا دستور داد هرچند روز یک بار نان پخته شود. هر نان را به چهار قرص تقسیم نمودند. مادرم می گفت هر روز صبح پدرم پشت در می رفت. برادرانم هاشم آقا و تیمور آقا و پسر عمویم آقابالا در کنارش می ایستاند تا جلو حمله مردمی را که گرسنه بودند بگیرند تا پدرم برای هر کدام یک قرص نان بدهد. گرسنگان از دوش هم بالا می رفتند و گاهی قرص نان همدیگر را می قاپیدند. خیلی ها از شدت گرسنگی همان قرص نان را یک لقمه می کردند و می خوردند و چیزی به خانه شان نمی توانستند ببرند مطمئناً کودکانشان در خانه از شدت گرسنگی می مردند. مادرم می گفت خراش های روی در جای ناخن گرسنگانی بود که در انتظار گرفتن قرص نان به در فشار وارد می آوردند و در را که چوبی بود از شدت گرسنگی می خراشیدند .

وجه تسمیه این سال به عنوان بش تومن نیک باهالیغی نیز این است که قیمت هر من گندم در آن سال به پنج تومان رسید. اگر می خواهید میزان گرانی گندم را دریابید سندی قدیمی تقریبا برای آن سال رادیده ام که یک قطعه زمین به وسعت ده من ( تقریباً 4000 متر مربع )که امروز معادل همان زمین و در همان شرایط به بیش از پنج میلیون تومان ارزش دارد در آن روز به پنج تومان فروخته شده است. یا مزد یک روز کارگر در آن روز معادل یک عباسی بود هر عباسی معادل چهار شاهی است. بدینترتیب پنج تومان مزد 250 کارگر می شود اگر مزد کارگر را امروز بیست هزارتومان بگیریم باز پنج تومان آن روز معادل پنج میلیون تومان می شود. شاید باور کردن این نوع گرانی برای ما خیلی سخت باشد. مثل این که امروز بگویند یک کیلو نان پانصد هزار تومان است. ولی واقعیتی بوده که در برهه ای از زمان اتفاق افتاده است. می گویند در این سال خیلی از افراد متمکن اموال خود را به ثمن بخس فروختند. البته وضع وایقان باز هم بهتر از روستاهای دیگر بود چون وایقان آن روز یکی از مراکز تولید گندم بوده است. حال شما وضع آبادی های دیگر را مقایسه کنید که چه اوضاعی داشتند.

قحطی و گرانی این سال به قدری در خاطره تلخ بود که به عنوان مادۀ تاریخی شد و بعد از آن هر اتفاقی می افتاد نسبت به آن سال می سنجیدند. مثلا می گفتند یک سال یا دو سال بعد از سال بش تومن نیک باهالیغی رخ داده است. من هر وقت از مادرم می پریده سال تولدت چه سالی است. اینگونه می گفت "بالا من بش تومن نیک ایل ده اولموشام" یعنی من در سال گرانی گندم که پنج تومان بود به دنیا آمده ام. این سال مصادف با سال 1287 شمسی است در پشت کتاب برهان جامع نیز تاریخ تولد مادرم با خط خداکرم بگ با این عبارت نوشته شده است. "تاریخ تولد دلاور صبیّه مشهدی خداکرم وایقانی دو ساعت به طلوع آفتاب مانده فی یوم جمعه دوم رجب المرجب چهل یوم از فصل اول تابستان رفته هذه سنۀ سیچان ئیل 1326"

انتخاب نام مادر من نیز تا حدودی به واقعه نهضت ستارخان ارتباط دارد. در نهضت ستارخان از اهالی آبادیها برای مبارزه با حکومت مرکزی به ایشان پیوستند که به آنها مجاهد می گفتند پدر بزرگ من نیز یکی از مجاهدین بود. او با یکی از مجاهدین همرزم خود که اهل "قره داغ" ارسباران امروزی بود خیلی دوست شده بود. در سال 1287 که جنگ در تبریز ادامه داشت. پدر بزرگ من با ایشان به وایقان می آیند. در آن روزها مادر من متولد شده بود. او از پدر بزرگم می پرسد برای دخترت چه اسمی انتخاب کرده ای پدر بزرگم می گوید نامی هنوز انتخاب نکرده ام ولی چون نام دختر اولم خاور است می خواهم نامی انتخاب نمایم که با آن سنخیت و هماهنگی داشته باشد. او جواب می دهد که من نامی را پیشنهاد می کنم که اولاً با نام دختر اولت هماهنگی دارد در ثانی با دلاوری ها و رشادت هایی که این روز ها مجاهدین دارند تطابق دارد ثالثاً من هم دختری به این نام دارم دلم می خواهد دختری همنام دختر من داشته باشی. پدربزرگ من قبول می کند و او نام دلاور را پیشنهاد می دهد. پدر بزرگ من هم قبول می نماید. بعد از این نامگذاری در وایقان به اسم دلاورتا حدی مرسوم می شود. بعداً افراد دیگری هم بودند که اسم دختران خود را دلاور گذاشتند.

قصد من بیان تاریخ نبود ولی برای این که موضوع مشخص شود تاریخ آن را به اجمال بیان کردم علاقه مندان می توانند تفصیل وقایع آن روز ها را در کتاب های تاریخ بخوانند. حال بر میگردیم به اصل موضوع که شرح محلات وایقان می باشد.

ب - کوچۀ ارمنستان : یکی دیگر از کوچه های این محله کوچه ای است که در زمان قدیم به آن" ارمنستان "می گفتند. این کوچه از کوچه اصلی محله جدا می شد و از غرب به طرف شرق می رفت محل تقاطع این کوچه با کوچه اصلی سه راهی بود که به آن سه راه در زمان قدیم "اسلام قاپوسی" می گفتند. وجه تسمیه این سه راه به این دلیل بود که خانه مرحوم اسلام پدر کربلایی حسین اکبری آنجا بود. خروجی این کوچه را که به طرف کده بود و تقریباً تنگ بود "سیبه" می گفتند. از سیبه که به کده خارج می شد آن قسمت را "دوز" می نامیدند. این کوچه مسیر رفتن به طرف مدرسه بود که پس از گذشتن از دوز، گورستان شاهوردی و قنات شاهوردی به مدرسه می رسید. دربارۀ مدرسه بعداً مفصلاً خواهم نوشت.

وجه تسمیه آن کوچه به ارمنستان را دقیقاً نمی دانم ولی احتمال می دهم که در وایقان قبلاً تعدادی اقوام ارمنی ساکن بودند. شاید نام وایقان نیز ریشۀ ارمنی داشته باشد. شاید این کوچه در زمان قدیم محل سکونت ارمنی ها بوده است. البته در وایقان گورستانی به نام ارامنه بود که به آنجا "ارمنی مزاری" می گفتند.

لازم به یادآوری است که خانۀ ما نیز در این کوچه بود. در این کوچه در زمان قدیم فردی به نام مشهدی زینال صیفی مغازۀ بقالی داشت. در زمان قدیم مردم چون در ایام سال پول برای خرید نداشتند معمولاً کالاهای مورد نیاز خود را نسیه می خریدند و تابستان وقتی محصولشان می رسید به بازار برده ، می فروختند و بدهی خود را به بقال پرداخت می کردند. مشهدی زینال هم از بقال هایی بود که نسیه می فروخت. ایشان چون سواد نداشت برای هریک از خانوارهای محله شکلی درست کرده بود و در بالای صفحه ای که مخصوص نوشتن نسیه های خانوار مورد نظر بود آن شکل را می کشید. ضمناً برای هر کالایی نیز شکلی طراحی کرده بود. در واقع نوشتار او مانند خط هیروگلیف ابداعی خودش بود. او فقط اعداد را هم به شکل لاتین که در استانبول یاد گرفته بود می نوشت. این شخص مدتی در استانبول بود. بنابراین با وجود اینکه بی سواد بود ولی فرد روشنفکری بود. ایشان تنها یک پسر داشت. در آن زمان که کسی در وایقان فرزندش را به مدرسه نمی فرستاد ولی ایشان فرزندش را تا کلاس نهم برای درس خواندن به شبستر فرستاده بود. در آن ایام داشتن تحصیلات تا کلاس نهم بسیار نادر بود. مرحوم مشهدی زینال از افرادی بود که دائماً به مادرمن تذکر می داد که از ادامه تحصیل من حمایت کند. در صورتی که دیگران معمولاً مادر مرا از این کار منع می کردند. شاید یکی از دلایلی که مادرم راغب شد که من ادامه تحصیل بدهم ایشان بود."خدایشان رحمت کناد"

از ریش سفیدان دیگر محله جان احمد می توان از مرحوم عزیز سعیدخانی نام برد که با دوایر دولتی ارتباط داشت. ایشان خیلی شیک پوش بود. در زمان کودکی که او را می دیدم از صلابت راه رفتن و لباس پوشیدن او لذت می بردم. او یک تسبیح دانه درشت زرد مایل به قهوه ای نیز دایماً در دست داشت. حرکت تسبیح در دستش صدایی ایجاد می کرد که از چند قدم دورتر نیز شنیده می شد. او جزو اولین کسانی است که رادیو را به وایقا ن آورد. سال 1328 شمسی بود پنجساله بودم که اولین بار رادیو دیدم. ایشان با همسایه دیوار به دیوار ما مرحوم مشهدی غفار فامیل بود. او روزی قرار بود در خانه مشهدی غفار مهمان شود از یک روز قبل چند نفر به خانۀ مشهدی غفار آمدند در پشت بام چوب هایی به ارتفاع حدود 5 متر(کرواشان یا به قول وایقانیها کَلُوشان) نصب کردند بالای کرواشان، چوب دیگری به صورت صلیب نصب کردند و سیمی از آن چوب به دهلیزِ خانۀ مشهدی غفار کشیدند. ما نمی دانستیم این کار برای چیست. می گفتند فردا در این خانه عزیزآقا مهمان است و می خواهد رادیوی خود را بیاورد. فردا صبح شد. درب خانۀ مشهدی غفار آب پاشی شده بود. در آن ایام همه روزها زنان درب خانه های خو درا آب و جارو می کردند ولی به هر خانه ای که قرار بود مهمان بیاید با وسعت بیشتری جارو می شد. حدود یک ساعت مانده به ظهر عزیزآقا با کت وشلوار قهوه ای راه راه شیک و اطو کشیده و کفشهای قوندارای (قوندارا = کفشی مثل کفش مجلسی امروزی) خود و تسبیح به دست همراه چند نفر آمد یکی از همراهان وی جعبه ای در دست داشت که در داخل بقچه ای گذاشته بودند ما که چند نفر بچه بودیم همراه دو پسر او به نام رحیم آقا و کریم اقا که تقریباً با ما هم سن بودند به خانۀ مشهدی غفار وارد شدیم. دهلیز را که از قبل آماده کرده و فرش انداخته بودند بزرگتر ها در آنجا نشستند. با ما هم مهربانی کردند. و محلی را برای ما نشان دادند تا بنشینیم و از ما قول گرفتند که صدا نکنیم. ما هم که در اشتیاق دیدن این جعبۀ جادویی بودیم آرام نشستیم. بقدری سکوت را رعایت می کردیم که انگار نفس در سینه هایمان خفه شده است. چایی آوردند بزرگتر ها خوردند. همه چیز از روز قبل برای راه انداختن رادیو مهیا بود. سیم آنتن را به رادیو وصل کردند. بالاخره ایشان رادیو را روشن کرد. و با چرخاندن یک چیز سفید رنگ که در قسمت جلو رادیو بود ایستگاه رادیو را پیدا کرد. رادیو یک موسیقی پخش می کرد. برای ما جای بسیار تعجب بود که از این جعبه چگونه این صدا ها در می آید. این اولین باری بود که ما رادیو را دیدیم. تا مدتها با همبازی های خود درمورد اینکه چگونه از این جعبه صدا در می آید بحث می کردیم و هرکدام نظری می دادیم.

یکی از افرادی که لازم دیدم از او ذکری به میان آورم آقای محمد رضا علمشاهی است . او در محله جان احمد ساکن است و در حال حاضر نزدیک به نود سال دارد وی فردی است که فقط درآبادی مدت کمی به مکتب رفته و قرآن آموخته است ولی به علت هوش سرشار و ممارست در مطالعه اطلاعات تاریخی خوبی در حافظه دارد. او با وجود این که نزدیک به نود سال دارد بدون عینک کتاب می خواند. ایشان در سال 1323 شمسی در دربار پهلوی سربازی نموده است لذا خاطرات زیادی از آن دوران دارد. ایشان در اکثر مجالس از دیده ها و شنیده های خود از دوره سربازی بیان می کند که برای شنوندگان شیرین است ضمناً به علت اطلاعات تاریخی که از طریق مطالعه کسب کرده با صحبت هایش مجالس را گرم می کند.

قنات "کَدکهریزی" به محلۀ جان احمد جاری بود اولین جایی که در این محله می شد آب برداشت نمود "چاردالی" بود. چاردالی تحریف یافته چهاردیواری است. چاردالی محلی بود که تا آنجا کسی به آب دست نزده بود در نتیجه می شد آب قنات را خورد. ولی آب کدکهریزی مثل شاهوِردی گوارا نبود. البته بعضی ها از آب کَدکهریزی می خوردند. به همین سبب از چاردالی آب برای خوردن و درست کردن چایی می بردند. بعد از چاردالی آب وارد خانه ها و باغچه ها می شد و از پشت مسجد جان احمد که "قیرلیق" (ناروَنستان) می گفتند، عبور می نمود. قنات در میدان جلو مسجد از نهری عبور می کرد. در دوطرف این نهر درختان بید بلندی و جود داشت که میدان را بسیار باصفا کرده بود. در کنار نهر دو درخت نارون تنومند بسیار زیبا وجود داشت. قطر یکی از آنها بیش از دو متر بود. یکی ازآنها بسیار پر شاخ و برگ بود. بنحوی که سایۀ آن تقریباً کل میدان را گرفته بود. در فصل بهار بچه های محله در این میدان جمع می شدند. شاخه های درخت نارون هم خیلی قابل انعطاف و با دوام است. بچه ها از درخت بالا می رفتند. یکی از شاخه ها را خم می کردند. دیگر بچه ها مثل طناب از آن شاخه آویزان می شدند. تاب می رفتند. این کار چقدر مفرّح و لذت بخش بود.

در فصل بهار درختان بید سبز می شدند و شاخه های تازه در می آوردند. یکی از تفریحات کودکان این بود که ازاین شاخه ها می کندند. سپس برگهای روی شاخ را دور می ریختند تا ترکه ای از آن بماند. در وایقان به ترکه، "شووکی" می گویند. قسمتی از این ترکه را هم جدا میکردند و آن را آنقدر با ظرافت مالش می دادند تا پوست از قسمت چوبی ترکه بدون اینکه پاره شود جدا می شد. سپس با چاقو قسمت هایی از ترکه را از محل بند ها می بریدند هر تکه حدود ده سانتی متر طول داشت بعداً قسمت پوست را که مانند لوله ای بود به ظرافت بیرون می کشیدند. وقتی در این لوله می دمیدند مانند نی صدایی در می آمد. اسم این پوسته بید را که به شکل لوله بود "دودیک" و اسم این کار را "دودیک اویاتماق" می گفتند. اویاتماق یعنی بیدار کردن. چون با اینکار آن پوسته که مانند شخص به خواب رفته از خودش هیچ صدایی نداشت بیدار می شد. این بار با دمیدن فریادش بلند می گشت. بعضی ها در این کار استاد بودند. آنها دودیک هایی به طول بیست حتی سی سانتیمتر درست می کردند. در دودیک های طولانی سوراخهایی مثل نی ایجاد می کردند و در لبۀ آن چوب تازه ای را مانند گووه می گذاشتند و اسم آن را بالابان می گفتند. با بالابان، بعضی ها آهنگ های قشنگی می نواختند.

بعضی بچه ها از دودیک برای پرتاب کردن سنگریزه استفاده می کردند. سنگریزه را در داخل دودیک می گذاشتند. در آن با فشار می دمیدند تا سنگ پرتاب شود.

در میدان جلو مسجد جان احمد و در کنار نهر کدکهریزی یک سنگ بزرگ مکعب مستطیلی صیقل یافته سیاهرنگی از جنس سنگ خارا بود که به آن "کَرچَک داشی" می گفتند. این سنگ حدود دو و نیم متر طول، حدود هشتاد سانتیمتر عرض و حدود هفتاد سانتیمتر ارتفاع داشت. دو خط موازی به محاذات لبه های سطح فوقانی به فاصله حدود سه سانتیمتر ازلبه ها حک شده بود. قسمتی از این سنگ به علت ساییدگی خیلی صاف شده بود. با وجود این که سنگ خارا بسیار استحکام دارد ولی این سایش نشان می داد که مدتهای مدید از این سنگ استفاده شده است.

کاربرد این سنگ همچنانکه از نامش پیداست برای کوبیدن و ساییدن کرچک و گرفتن روغن آن بوده است. در زمانهای قدیم که نفت نبود برای روشنایی شبها از پیه و بیشتر از روغن کرچک استفاده می کردند. بنابراین یکی از کارهای مهم خانواده ها تهیه روغن در فصل پاییز بود. این سنگ نیز به همین منظور تهیه گردیده بود. نمی دانم الآن این سنگ با ارزش کجاست.

سه نوع وسیله روشنایی وجود داشت. یک نوع آن برای گذاشتن شمع بود که به آن شمعدان می گفتند. امروزه نیز اگر در کنار سفرۀ عقد شمعدانی می گذارند یا شمعدانی های نقره ای از طرف داماد برای عروس تهیه می شود یادگاری ازاین نوع چراغ ها است. نوع دیگر وسیله روشنایی پیه سوز بود. این وسیله روشنایی شباهت به قوری داشت . پیه که از گوسفند یا گاو گرفته می شد پس از فرآوری نگهداری می شد. پیه را داخل محفظه پیه سوز می ریختند. فتیله ای درآن قرار می دادند. با سوختن پیه از طریق فتیله روشنایی ایجاد می شد. نوع سوم وسیلۀ روشنایی چراغی بود که کرچک می سوزاند. به این وسیله روشنایی که متداول ترین وسیلۀ روشنایی نیز بود "رَعتی" می گفتند رَعتی ها از نظر بزرگی و کو چکی و بلندی و کوتاهی انواع مختلفی داشتند. بعضی از رَعتی ها چند طبقه بودند. هر طبقه یک محفظه ای مانند سینی داشت. روغن کرچک را در آن می ریختند. یک سر فتیله در روغن قرار می گرفت. سر دیگر آن بیرون از سینی بود. روغن کرچک از طریق این فتیله می سوخت و رو شنایی ایجاد می کرد. بسته به نیاز، فتیلۀ یک یا چند طبقه رعتی را روشن می کردند. سینی های رعتی مانع از این می شد که روشنایی چراغ به پای آن بیفتد. معمولاً نور آن به جای دور تر از چراغ می افتاد. همین موضوع منشأ ضرب المثلی شده است که می گویند "چراغ اُوزدیبی نه ایشیخ وِرمَز" یعنی چراغ به پای خودش روشنایی نمی دهد. کاربرد این ضرب المثل در جایی است که یک نفر به فرزندان، فامیلهای نزدیک، دوستان نزدیک یا همسایه خیری نمی رساند، اما به مناسبت امکاناتی که دارد به افراد دور دست فایده می رساند.

در چراغ رعتی چون فتیله در یک طرف قرار می گیرد لذا روشنایی آن نیز به یک طرف اتاق خواهد بود. سایه سینی و پایه چراغ مانع از رسیدن نور به طرف دیگر می شود. به آن قسمت "دالدا" می گویند. این نیز منشأ ضرب المثلی شده است و آن ضرب المثل این است: " فلانی چراغ دالداسیندا قالیب" یعنی فلانی در طرف سایه و تاریک چراغ قرار گرفته است. کاربرد این ضرب المثل زمانی است که فردی یا افرادی نسبت به همطرازان خود مورد بی مهری قرار گیرند.