سفر به خوی

روز پنجشنبه مورخ 15 تیرماه سال 1391 شمسی مصادف با 15 شعبان سال 1433 قمری که روز میلاد حضرت ولیعصر (عج) بود در معیت چند تن از دوستان صمیمی به خوی سفر کردیم. قبل از شرح سفر مناسب می دانم راجع به انگیزه این مسافرت و معرفی همراهانم مطالبی بنویسم:

بیش از بیست سال است که تعدادی از فرهیختگان که بیشتر آن ها اساتید فیزیک می باشند گروه دوستانه ای تشکیل داده اند که معمولاً در آخرین روز دوشنبه هر ماه در منزل یکی از اعضای گروه جمع می شوند. در این اواخر روز های چهارشنبه جلسه تشکیل می شود. این جلسه با وجود این که دستور مشخصی ندارد ولی چون اعضای گروه همه اهل مطالعه هستند کافی است که موضوعی عنوان شود، هرکدام از حضار مطالب زیادی درباره آن موضوع برای گفتن دارند. زمان جلسه حدود سه ساعت است ولی گاهی بحث دربارۀ موضوع مطروحه به قدری جذاب می شود که ساعت پایان جلسه فراموش گشته در نتیجه نشست مزبور بیش از سه ساعت طول می کشد. یکی از اعضای این جلسه جناب آقای اشرفی زاده است که دوست قدیمی و صمیمی من می باشد که بعد ها این دوستی به قرابت سببی هم منجر شد و پسر من آقای علی امین لو با دختر ایشان آزاده خانم ازدواج نمود و الآن نوه مشترکی با ایشان به نام آرمان داریم که در حال حاضر در شهر تورنتوی کانادا زندگی می کنند. قرار است آرمان امسال به مدرسه برود.

سه سال پیش که یکی از جلسات در خانۀ آقای اشرفی زاده تشکیل شده بود ایشان از من دعوت کردند که من هم در آن جلسه شرکت کنم. بدینترتیب آشنایی من با اعضای جلسه مزبور شروع شد و بعد از آن جلسه در منزل هرکدام از اعضاء که تشکیل می گردد من هم همراه آقای اشرفی زاده  توفیق پیدا می کنم که در جلسه مزبور شرکت کرده و از سخنان حضار مستفیض شوم.

با توجه به سابقه طولانی این جلسه تعدادی از اعضای آن به رحمت ایزدی پیوسته اند ازجمله مرحوم دکتر قلم سیاه از اساتید دانشگاه تهران و بنیانگذار فیزیک هسته ای در ایران، مرحوم بحرالعلومی، مرحوم بحرینی که از اساتید من در دانشسرای تبریز بودند، مرحوم محمدعلی پیغامی که ایشان در دورۀ دانشسرا در تبریز معلم من بودند و بعد از انتقال به تهران از دبیران مجرب فیزیک دبیرستانهای تهران و مؤلف کتب درس فیزیک دبیرستانها بودند، افراد دیگری هم بودند که قبل از آشنایی من با این جلسه فوت نموده یا به خارج از کشور رفته بودند و توفیق استفاده از محضرشان نصیب من نشد.

حدود دو سال قبل بود که آرامگاه شیخ محمود شبستری توسط فرد خیری به نام آقای محمد رضا دادرس به طرز بسیار زیبایی احداث گردید. برای افتتاح این بنا تعدادی مهمان از اساتید دعوت شدند یکی از مدعوین حجة الاسلام جناب آقای دکترمرقاتی معاون محترم سازمان ملی تدوین کتب درسی (سمت) بود. ایشان اهل خوی می باشند پدر ایشان نیز یکی از روحانیون مبرز ومورد احترام و اعتماد شهر خوی بود. سفر آقای دکترمرقاتی به آذربایجان دو منظوره بود چون قرار بود بعد از افتتاح آرامگاه شیخ شبستر مراسمی نیز در خوی برای شمس تبریزی برگزار شود.

در این سفر جناب آقای دکتر سبحان اللهی استاندار وقت آذربایجانشرقی مهمانی شام بسیار عالی در هتل ایل گلی تبریز ترتیب داده بود که تعدادی از اساتید ادبیات و تاریخ دانشگاه تبریز و چندتن از اساتید فلسفه و تاریخ دانشگاه تهران از جمله دکتر الهی قمشه ای و یک مهمان ویژه و خارجی بهنام پروفسور لوئیسون حضور داشتند. بعد از شام شب را در هتل استراحت نمودیم. صبح زود من و آقای اشرفی زاده برای قدم زدن از اتاق بیرون آمدیم دیدیم که آقای مرقاتی نیز در حال قدم زدن است با هم همراه شدیم از این در و آن در صحبت می کردیم تا موضوع صحبت به جلسه یاران با صفا کشیده شد. آقای مرقاتی اظهار علاقه نمودند که ایشان بعد ازآن در جلسه یاران شرکت کنند. و به این ترتیب ایشان نیز ازآن تاریخ به بعد عضو این جلسه شدند.

حدود دوماه پیش بود که جلسه در منزل جناب آقای قائلی تشکیل شده بود آقای مرقاتی فرمودند که قرار است در کنار مقبرۀ شمس در خوی جلسه مشاعره ای که آقای دکتر آزاد در تلویزیون شبکه چهار اجرا می نماید، برگزار شود. ایشان پیشنهاد کردند که اعضای جلسه یاران نیز به خوی برویم. دعوت ایشان مورد قبول قرار گرفت. جناب آقای مرقاتی با محبت بسیار تدارک سفر را فراهم نموده و برای همه اعضا بلیط رفت و برگشت و هتل تهیه نمودند. مطابق برنامه ای که ایشان تنظیم نموده بودند ساعت دو و نیم بعد از ظهر پنجشنبه مورخ 15 تیر ماه 1391 با هواپیمای آسمان به طرف خوی حرکت نمودیم.

همراهان ما افراد زیر بودند: (اسامی به ترتیب حروف الفبا است)

1.     جناب آقای احمد اشرفی زاده: ایشان اهل شبستر و از خانواده های اصیل این شهر می باشند. در رشته فیزیک تحصیل کرده ومدت حدود ده سال در دبیرستانهای شهرستان شبستر تدریس نموده اند شاگردان شبستری ایشان را که من می شناسم همیشه از جدیت و دلسوزی او ذکر خیر می کنند و مورد احترام و تکریم مردم شبستر هستند. او بیش از بیست سال در دبیرستانهای تهران تدریس نموده و در اوایل انقلاب نیز همراه مرحوم شهید رجایی و مرحوم شهید سلیمی در پست های مدیریتی آموزش و پرورش خدمت نموده اند.

2.     جناب آقای دکترامیر اکباتانی: ایشان دکترای فیزیک دارند و در مورد تارخ و فلسفه نیز صاحننظر می باشند. در دانشگاه علاوه بر فیزیک فلسفه نیز تدریس می کنند.

3.     اینجانب حسن امین لو: فارغ التحصیل رشته ادبیات فارسی از دانشگاه تبریز و رشته پزشکی از دانشگاه ملی سابق (دانشگاه شهید بهشتی) با سابقه تدریس در دبیرستانهای شهرستان شبستر و تهران و طبابت در شبستر و دو دوره نمایندگی مردم شهرستان شبستر در مجلس شورای اسلامی و معاونت پارلمانی وزیر بهداشت که در حال حاضر نیز دبیر هیأت های امنای دانشگاههای علوم پزشکی می باشم.

4.     جناب آقای احمد سود بخش : ایشان دبیر ریاضی هستند و سالها در دبیرستانهای تهران تدریس نموده اند.

5.     جناب آقای هوشنگ قائلی: اهل اصفهان و دارای فوق لیسانس در رشته ریاضی هستند سالها به عنوان دبیر در دبیرستانهای کرمان و تهران خدمت نموده اند و در دوران خدمت مسؤولیت های اجرایی بالایی در آموزش و پرورش داشتند مدتی نیز مدیرکل آموزش و پرورش استان کرمان و آذربایجان غربی بودند

6.     جناب آقای کریم الدینی: ایشان اهل کرمان و سالها دبیر فیزیک دبیرستانهای تهران بودند و چندین سال در دبیرستان البرز تهران تدریس نموده اند

7.     جناب آقای اسفندیار معتمدی : ایشان اهل اصفهان است تحصیلات ایشان در رشته فیزیک و مدیریت دولتی است او در دبیرستانهای شهرضا، اصفهان و تهران و دانشسرای  راهنمایی تدریس نموده و چندین سال نیز در سمت كارشناس تهيه و تأليف كتاب‌هاي فيزيك در دفتر تأليف و تحقيق سازمان پژوهش و برنامه‌ريزي آموزشي مشغول كار بودند. از ویژگی های بسیار پسندیده ایشان این است که همیشه دفتر یاد داشتی  در دست دارند و در یادداشت برداری بسیار متبحرند. یادداشت های ایشان در هر سال تبدیل به چند کتاب خواندنی می شود و تا کنون بیش از هشتاد جلد کتاب تألیف نموده اند.

8.     حجة الاسلام جناب آقای دکترمرقاتی نیز به عنوان میزبان از چند روز قبل در خوی بودند.

از جمع  یاران جناب آقای دکتر ابراهیم باستانی پاریزی ، جناب آقای دکتر سلیم نیساری و جناب آقای منعمیان در سفر خارج از کشور بودند و جناب آقای دکتر علی اشرف مجتهد شبستری نیز به علت جلسه اضطراری نتوانستند در این مسافرت باشند جناب آقای مهرداد نیز مدتی است در رشت هستند. لذا توفیق همسفری آنها را نداشتیم.

هواپیما حدود ساعت چهار بعد از ظهر به خوی رسید. جناب آقای دکتر مرقاتی همراه جناب آقای شریفی برای استقبال به فرود گاه آمده بودند. همراه ایشان به هتل زمرد یکی از دو هتل خوی است رفتیم. این هتل تقریباً نوساز است هتل خوبی بود. در هتل یکی دو ساعت استراحت کردیم تا هوا کمی خنک شود. حدود ساعت هفت بود که به طرف مزار شمس تبریزی رفتیم .

شمس تبریزی و مزار او

محمد بن علی بن ملک‌داد تبریزی، ملقب به شمس‌الدین، یا شمس تبریزی (۵۸۲-پس از ۶۴۵ هجری قمری) از صوفیان پارسی زبان و مسلمان مشهور سدهٔ هفتم هجری است. سخنان وی را که در مجالس مختلف بر زبان آورده، مریدان گردآوری کرده‌اند که به نام «مقالات شمس تبریزی» معروف است.

از زندگی شمس تبریزی و احوال شخصی او تا آنگاه که مقالات شمس کشف شد خبر مهمی در دست نبود. قدیمی‌ترین مدارک درباره شمس تبریزی، ابتدانامه سلطان ولد و رساله سپهسالار است که گفته «هیچ آفریده‌ای را بر حال شمس اطلاعی نبوده چون شهرت خود را پنهان می‌داشت و خویش را در پرده اسرار فرو می‌پیچید». در کتاب مقالات اگر چه شمس تبریزی به شرح احوال و معرفی پیشینه خود نپرداخته‌است اما می‌توان او را از میان توصیفات و خاطرات بازشناخت، توصیفاتی که او به مناسبت‌های گوناگون درباره افراد و اقوال مطرح می‌کند.

او فررزند یکدانه و نازپروردۀ پدر و مادر بود. شغل پدرش بزازی بود. رفتار شمس از دوران کودکی غریب بود . در مورد زندگی شمس نمی توان کلمه ای مناسبتر از غریب پیدا کرد او تا پایان عمر خود خود غریب زیست و غریب مرد. مولانا در غزلیات خود بارها کلمه غریب را در مورد شمس به کار برده است. او حتی با پدرش احساس بیگانگی می کرد و خود را مرغابی یی می دید که زیر تخم خانگی از تخم بیرون آمده باشد.

درباره پدر و مادر شمس تبریزی آن قدر می‌دانیم که او در مقالات آنها را به نازک‌دلی و مهربانی توصیف می‌کند و اینکه آنها شمس تبریزی را نازپرورده کرده بودند: «این عیب از پدر و مادر بود که مرا چنین به ناز برآوردند.» شمس تبریزی در جایی درباره پدر خود می‌گوید: «نیک مرد بود... الا عاشق نبود، مرد نیکو دیگر است و عاشق دیگر...» «پدر از من خبر نداشت. من در شهر خود غریب، پدر از من بیگانه، دلم از او می‌رمید. پنداشتمی که بر من خواهد افتاد. به لطف سخن می‌گفت، پنداشتم که مرا می‌زند، از خانه بیرون می‌کند»

شمس چنانکه از مقالات بر می آید فقه خوانده بود و در مذهب شافعی فقیه بود ولی او کسی نبود که در بند علم رسمی روزگار بماند از نظر او این علوم ربطی به راه خدا ندارد. او می گفت:

خلل از این است که خدا را به نظر محبت نمی نگرند بلکه به نظر علم می نگرند و به نظر معرفت و به نظر فلسفه ؛ نظر محبت کار دیگری است

شمس تبریزی در محضر استادانی چون شمس خونجی تحصیل می‌کرده است. او سپس به سیر و سلوک پرداخت و در نزد پیران طریقت، بزرگانی چون پیر سله‌باف و پیر سجاسی، به کسب معرفت پرداخت.

رکن الدین سجاسی مراد و پیر طریقت شیخ شهاب الدین اهری است . شیخ شهاب الدین نیز استاد شیخ جمال الدین تبریزی و باله حسن بنیسی و بابا فرج وایقانی است.شیخ جمال الدین نیز استاد شیخ زاهد گیلانی و او نیز استاد شیخ صفی الدین اردبیلی جد شاه اسماعیل صفوی است.

شمس تبریزی در خدمت اساتید فوق به جایی رسید که دیگر به آنها قانع نبود و دنبال شیخ دیگر بود به همین منظور راه سفر در پیش گرفت و سالها به جستجو پرداخت و روم ، شام و عراق را زیر پا بگذاشت. در شهرهای مختلف اقامت گزید برای امرار معاش گاهی به فعلگی پرداخت و گاهی معلم مکتبخانه شد.

در زمان او جدال فرهنگی بین سه قطب 1)علما و فقیهان، 2) صوفیان و اهل طریقت و 3) حکما و فلاسفه  به اوج خود رسیده بود. شمس با فلاسفه میانۀ خوشی نداشت. اما در برابر متعصبان از برخی فلاسفه مانند شهاب الدین سهروردی مقتول جانبداری می کرد. البته تخطئه فلسفه در آن روزگار باب شده بود نه تنها شمس بلکه بازتاب آن را در اشعار شعرای بزرگ آن زمان چون سنایی و نظامی و خاقانی می توان دید. شمس با دو گروه دیگر بیشتر مجالست داشت و گاه که از فساد یکی خسته می شد با گروه دیگر هم نشینی می کرد.

با وجود این که شمس بزرگان دوران را ناخن کوچک ابن عربی می دانست اما عارف نامداری همچون او نیز نتوانسته بود خواسته وی را برآورد کرده و به خود جلب کند

شمس در تمام سالها چهرۀ واقعی خود را نشان نداد. خرقۀ صوفیانه نپوشید. در لباس بازرگانان از این شهر به آن شهر می رفت و در کاروانسراها اقامت می کرد و وقتی او را به خانقاه دعوت می کردند می گفت من مستحق خانقاه نیستم و وقتی به مدرسه دعوت می کردند می گفت من اهل بحث نیستم. او می گفت من اگر به زبان خود بحث کنم به من می خندند. او می گفت من غریبم و جای غریبان جز کاروانسرا نیست.

دیدار شمس با مولانا:

شمس برای اولین بار در در سال 626 هجری قمری وقتی مولانا 22 ساله بود او را دید. شاید در همین دیدار بود که شمس مولانا را برای آنچه می خواست نامزد کرد بدون این که مولانا پی به این نیت شمس ببرد. در آن زمان مولانا همراه پدر خود در قونیه زندگی می کرد و مانند پدر در مدرسه درس می داد یا به منبر می رفت. پدر مولانا یعنی بهاء الدین ولد که سلطان العلما بود و رفتن او از بلخ به قونیه داستان مفصلی دارد در سال 628 یعنی وقتی مولانا 24 ساله بود فوت نمود. با فوت پدر مردم قونیه مولانا را به جای او نشاندند. در سال 629 سید برهان الدین ترمذی که از مریدان پدر مولانا بود به قونیه آمد و به ارشاد مولانا و آموزش سیر و سلوک او پرداخت. سید، مولانا را ترغیب نمود تا برای تحصیل کمالات به حلب برود. او مدت سه سال در حلب در مدرسه حلاویه که مرکز حنفیان بود به تحصیل مشغول شد. سپس به دمشق رفت و در مدرسه مقدسیه به دانش آموزی پرداخت. قراین نشان می دهد در این ایام که مولانا در حلب و دمشق بوده مرتباً مورد مراقبت شمس بوده است گرچه بین آنها جز سلام علیک ساده ردو بدل نمی شد. البته مولانا در دمشق با اساتید بزرگ چون محی الدین ابن عربی و صدرالدین قونوی آشنا شده است در مجالس این افراد، شمس نیز حضور می یافت و این امکان به وجود می آمد تا شمس مولانا را بهتر بشناسد.

مولانا  پس از هفت سال اقامت در حلب و دمشق به قونیه برگشت. سید ترمذی که در قونیه بود ریاضت و چله نشینی را به مولانا آموخت. سید در اواخر عمر حدود سال 637 به شهر قیصریه رفت و در همان شهر و احتمالآً سال 638 در گذشت. مولانا حدود نه سال در خدمت سید بود البته هفت سال تحصیل در حلب و دمشق نیز جزو این نه سال می باشد.

پنج سال از جدایی سید از مولانا گذشت و در حقیقت در این پنج سال او بدون پیر و مراد بود. این سالها برای مولانا خیلی سخت بود. در این سالهای تنهایی بود که همسرش گوهر خاتون که مادر سلطان ولد بود درگذشت و او با بیوه زنی به نام کراخاتون ازدواج کرد.

دراین سالها مولانا به شیوه فقیهان زندگی می کرد و جلال و دبدبه ای داشت و مریدان، متواضعانه بر دستش بوسه می زدند. اما در زیر این شخصیت ظاهر آراسته مغرور مولانای دیگری پنهان بود که گاهی گریبان او را می گرفت. مولانا عاشق کتاب بود و با وجود این که با شعر میانه خوبی نداشت ولی تقریباً همه آثار شعرای بزرگ را خوانده بود. ممارست او با قرآن و استفاده از آن در مواعظ و منابر در حد کمال بود. این موضوع را می توان از استشهادات فراوان او در مثنوی که حدود بیست سال بعد از این ایام سروده در یافت.

پنج سال به این ترتیب گذشت. مولانا ی 38 ساله از هر حیث برای آنچه شمس می خواست آماده شده بود. روز 26 جمادی الاول سال 642 شمس به قونیه رسید. صیادی که 16 سال در کمین این شکار بود. مهر مولانا سالها در دل شمس جای گیر شده بود.

اما  چه شد که شمس در پی صید مولانا بود؟ اولین دلیلش این است که شمس از غریبی به تنگ آمده بود و کسی را نمی یافت که همدل و همزبان او باشد. شمس گوهری داشت و دنبال گوهر شناس می گشت. از قراین پیدا ست که او افراد زیادی را آزمود ولی هیچکدام گوهری را که او داشت نشناختند. او دنبال کسی می گشت از جنس خودش  باشد تا او را قبلۀ خود سازد. به زبان دیگر او معشوقی بود که دنبال عاشقی می گشت. معشوق دوست دارد که توسط عاشق شناخته شود. به عقیده عرفا نیز اساس خلقت بر همین استواراست. چون خدا نیز به عنوان معشوق دنبال عاشق بود تا شناخته شود. حدیث قدسی نیز این را بیان می کند.به قول شیخ شبستری:

حدیث کنت کنزاً را فرو خوان      که تا پیدا ببینی گنج پنهان

کنت کنزاً مخفیاً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکی اعرف

دلیل دوم این است که شمس، با توجه به استعدادی که در مولانا دیده بود رسالتی احساس می کرد که او را نجات دهد. چنانکه در مقالات اینگونه بیان کرده است :

مرا فرستاده اند که آن بنده نازنین ما میان قوم ناهموار گرفتار است. دریغ است که او را به زیان برند.

شمس شب هنگام به قونیه رسید در بازار برنج فروشان فرود آمد و شب را در کاروانسرا استراحت کرد. صبح روز بعد از کاروانسرا بیرون آمد و در کنار درب کاروانسرا برای رسیدن شکار نشست.

مولانا از خانه بیرون آمد مسیر او از جلو کاروانسرا بود. همدیگر را قبلاً در حد سلام علیک دیده بودند و می شناختند. شمس با برنامه طراحی گردیده  و اندیشیده شده به سراغ مولانا آمده بود. پا پیش گذاشت و سلام علیکی رد وبدل شد.اما این بار نباید با سلام علیک تنها موضوع خاتمه می یافت. بنابراین شمس سر صحبت را باز کرد. از مولانا سؤالی پرسید: که بایزید با همه متابعتی که از پیغمبر داشت و حتی به دلیل این که در جایی نشنیده بود که پیغمبر خربزه خورده به همین علت در تمام عمرخربزه نخورد اما با همه این اعتقاد به تبعیت چرا گفت "سبحان ما عظم شأنی" در صورتی که پیغمبر هر روز می گفت " انه لیغان علی قلبی و انی استغفرالله فی کل یوم سبعین مره" یعنی با وجود اینکه پیغمبر هروز هفتاد بار می گفت خدایا تیرگی بر قلبم نشسته و برای زدودن آن استغفار می کنم اما بایزید گفت خدایا شأن من چقدر بالاست.

مولانا پاسخ داد مقام بایزید در حدی معین و ثابت است و او در برابر این عظمت از خود بی خود شد یعنی ظرفیت او پرشد. اما ظرفیت پیغمبر خیلی بالا است و او از بیم توقف در این مقامات هروز استغفار می کرد.

بعد از این سؤال و جواب شمس مولانا را در آغوش گرفت و باهم به حجرۀ صلاح الدین زرکوب رفتند و شش ماه خلوت کردند.

طوفان شمس کشتی زندگی مولانا را دستخوش امواج سهمگین ساخت و از مولانای واعظ منبری عاشق ترانه گوی کف زنان ساخت. در واقع از درون فقیه 38 ساله مولانای تازه ای متولد شد.

مردم قونیه از این واقعه سخت ناراحت شدند. رفتار شمس نیز به ناخوشنودی آنها دامن زد البته شمس هیچ ابائی از عکس العمل آنها نداشت او به مقصود خود رسیده بود. شمس مدت حدود 16 ماه در قونیه دوام آورد. ولی آزار و اذیت مردم قونیه اور ابه ترک آن شهر واداشت و بی خبر از آن شهر خارج شد و به جای نا معلومی رفت. با رفتن او، حال مولانا دگرگون شد و در هجران او غزلهای سوزناکی سرود و ازهر کس سراغ شمس را می گرفت تا اینکه نامه ای از شمس به او رسید و معلوم شد شمس در مشق است.

مولانا فرزند خود سلطان ولد را با بیست تن و با نقدینه ای به دمشق فرستاد و این غزل را سرود تا به شمس بدهند:

بروید ای حریفان بکشید یار ما را              به من آورید آن صنم گریز پارا

به ترانه های شیرین به بهانه های زرین      بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را

وگر او به وعده گوید که دم دگر بیایم        همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را

دم سخت گرم دارد که جادویی و افسون        بزند گره برآب  و ببندد او هوا را

به مبارکی و شادی چو نگار من درآید       بنشین نظاره می کن تو عجایب خدا را

چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان       که رخ چو آفتابش بکُشد چراغ ها را

برو ای دل سبک رو به یمن به دلبر من      برسان سلام وخدمت تو عقیق بی بها را

شمس به قونیه باز گشت و با باز گشت او مولانا جان تازه ای یافت مریدان نیز شادی ها کردند و ولیمه ها دادند و مولانا امیدوار شد که این بار مریدان قدر او را بدانند.

مولانا برای ماندگاری شمس در قونیه دختر یکی از منسوبین خود را به نکاح او در آورد از قرار معلوم پسر مولانا یعنی علاء الدین نیز به این دختر نظری داشت به همین خاطر از شمس کدورتی در دل او نشست. این ازدواج چندان نپایید و به طلاق منجر شد.

آرامشی که به وجود آمده بود دیری نپایید و این بار دشمنی ها اوج گرفت و دامنۀ آن به فقیهان و عوام قونیه رسید مریدان بهانه کردند که ما شمس را آوردیم تا مولانا به گفتن وعظ بپردازد و برعکس شد.

شمس وقتی وضع را این طور دید تصمیم گرفت که از قونیه برود.

در اینجا جند روایت است بعضی از روایت ها ضعیف بوده و باورکردنی نیست ویکی از آنها این است که روزی چند نفر آمدند و شمس را خواستند. شمس گفت آنها مرا برای کشتن می خواهند. مولانا گفت مصلحت است برو. شمس رفت و هفت نفر با کارد به او حمله کردند شمس چنان نعره ای زد که همه بی هوش شدند وقتی بهوش آمدند جز چند قطره خون چیزی ندیدند. از آن روز به بعد از شمس خبری نشد.

دومین روایت از زبان فاطمه خاتون دختر صلاح الدین زرکوب که همسر سلطان ولد یعنی عروس مولانا می باشد. از او نقل کرده اند که شبی سلطان ولد در خواب دید که شمس را کشته و در چاهی انداخته اند. او بیدار شد با چند نفر سراغ آن چاه رفتند و جنازه را از چاه در آورده و در مدرسه گهرتاش دفن کردند. گولپینارلی این روایت را پذیرفته و قبری که در مدرسه گهرتاش وجود دارد را قبر شمس ذکر نموده است. چون گهرتاش در سال 660 به دست مغولان کشته شده است گولپینارلی چنین نتیجه گیری کرده که گهرتاش را بعد از پانزده سال از قتل شمس در کنار او دفن کرده اند. هردو این روایت ها سست و به سادگی قابل رد است. برای پرهیز از اطاله کلام از ذکر دلایل رد منصرف می شوم.

آنچه به واقعیت نزدیک است این است که شمس همانگونه که خودش در سفر دوم به قونیه متذکر شده بود و گفته بود این بار به جایی خواهم رفت که هیچ کس مرا نتواند پیدا کند. و در سال 645 یعنی یک سال پس از توقف در قونیه آن شهر را بی خبر ترک نموده است.

خواهم این بار آنچنان رفتن

 

که نداند کسی کجایم من

همه گردند در طلب عاجز

 

ندهد کس نشان ز من هرگز

سال‌ها بگذرد چنین بسیار

 

کس نیابد ز گرد من آثار

در این مورد نیز روایت های مختلفی وجود دارد و جاهای مختلفی را نام برده اند که شمس به آن جا رفته و وفات یافته است ولی محلی که بیشترین و متقن ترین مستندات را دارد شهر خوی است. دلایل مربوطه را از متن ویکی پدیا عیناً نقل می کنم

آرامگاه شمس تبریزی در خوی.

در باره مقصد سفر واپسین شمس تبریزی از قونیه، در منابع موجود چیزی نیامده است، اما از اینکه در منابع قدیمی مزار او را در شهر خوی نشان داده‌اند معلوم می‌شود که مستقیماً یا به‌طور غیر مستقیم به خوی رفته است. قدیم‌ترین جایی که از وجود مدفن شمس تبریزی در خوی ذکری رفته در مجمل فصیحی ( تألیف‌شده در ۸۴۵) است که در حوادث سال ۶۷۲ می‌نویسد: «وفات مولانا شمس‌الدین تبریزی مدفوناً به خوی.» اما گزارش معتبر دیگر در این باره، در منشآت‌السلاطین فریدون بیک است که در گزارش لشکرکشی سلیمان اول سلطان عثمانی به ایران در بازگشت او از تبریز به دیار روم آورده است که در سه روزی که در تابستان ۹۴۲ در خوی گذرانیده سلطان عثمانی «با حضرت سرعسکر سوار شدند و به زیارت مزار شریف حضرت شمس تبریزی مشرف گردیدند.». با گذشت قرن‌ها آرامگاه شمس تبریزی ویران گردید و از آن منار آجری به نام شمس تبریز بر جای مانده بود.

به تایید سفرنامه جهانگردان مختلف، خاطرات، تذکره ها و نیز به نقل از مقالات و کتب متعدد، از جمله کتاب تاریخ نظم و نثر در ایران (جلد دوم صفحه ۷۳۶) و کتاب مقالات شمس تبریزی به تصحیح دکتر علی موحد (ص ۱۴۷)، مقاله دکتر محمد امین ریاحی در بهار ۷۵ (ص ۲۸) ، کتاب مجمل فصیحی تصحیح محمود فرخ، جلد دوم (ص ۳۴۳)، کتاب زندگی و آثار مولانا از بدیع‌الزمان فروزانفر (ص ۲۰۸ و ۳۸)، کتاب منشآت السلاطین اثر فریدون بیک (ص ۹۴)، کتاب شکوه شمس اثر آن ماری شیمل (ص ۵۳۸)، کتاب تاریخ ابراهیم پچوی از نویسندگان معروف خلافت عثمانی؛ آرامگاه شمس تبریزی در خوی شناخته میشده که در تمامی اینها با ذکر منابع و اسناد تاریخی معتبر، مدفن شمس تبریزی را در آذربایجان غربی واقع در شهرستان خوی و در محله ای بنام محله شمس و در کنار مناری باستانی بنام منار شمس تبریزی عنوان نموده اند. اما متاسفانه وقوع زلزله سلماس و خوی به سال ۱۲۲۲ ه.ق و سیل مهیبی که حدود ۱۲۰ سال قبل، درست در محل منار شمس به وقوع پیوسته، باعث تخریب گنبد و بارگاه آرامگاه و همچنین تخریب ۲ منار از ۳ منار موجود شده و بعدها در عصر بی توجهی به آثار باستانی کم کم مدفن شمس مورد بی مهری واقع و به فراموشی سپرده شده است."جیمز موریه" جهانگردی که در ۱۸۱۳ میلادی از این منطقه دیدن کرده در کتاب سفرنامه خود می نویسد: "در انتهای شمالی شهر خوی مقبره ای وجود دارد که متعلق به ملایی بنام شمس تبریزی است که مردی اهل شعر و دانش و استاد مولوی شاعر بزرگ ایرانی بوده است.به دیدن منارهای آن رفتم که به فرمان شاه اسماعیل صفوی با شاخ شکارهایی که در یک روز انجام داده بوده تزیین شده است...". "مجمل فصیحی" نیز قدیمی ترین منبع معتبری است که به سال ۸۴۵ ه.ق. نگاشته شده و از وجود قبر شمس تبریزی در خوی دو بار صحبت به میان آورده است. "فصیحی خوافی" در کتاب مجمل فصیحی نیز می گوید: "شیخ حسن بلغاری، خرقه از دست شمس گرفته. پدر شیخ حسن، پیر عمر نخجوانی از معاصران و آشنایان شمس تبریزی در خوی اقامت داشته و مزارش در حوال همین شهر در پیر کندی است...". شمس تبریزی هم که بصورت درویشی ناشناس سفر می کرده در خوی رحل اقامت افکند و مریدانی یافته و مشهور خاص و عام شد. سرانجام سرشوریده بر بالین آسایش رسیده و در شهر خوی ندای حق را لبیک گفت. مرگ او مرگ درویشی گمنام و مسافری رهگذر نبود بلکه به واسطه طول اقامت در این شهر چنان احترام و اعتبار یافته بود که آرامگاه شایسته ای بر سر خاکش افراشته اند که تا قرنها بعد هم زیارتگاه بوده است". شاه اسماعیل صفوی نیز که عادت به زیارت قبر عرفا و بزرگان دینی داشته و هر کجا که مقبره ای غیر واقعی و بی اساس می دیده ویران میکرده است؛ ضمن اینکه مدت مدیدی در خوی اقامت می کند دستور می دهد در کنار آرامگاه شمس تبریزی کاخی و باغی برایش عمارت کنند به طوری که هر موقع از درب کاخ بیرون می آمده چشمش به آرامگاه شمس بیافتد.

سند دیگری درباره‌ وجود مقبره‌ی شمس در خوی

ساری عبدالله افندی درکتابی به نام ثمرات الفؤاد فی مبدأ و المعاد (به ترکی)مطالب ارزشمدی در باب آرامگاه شمس تبریزی در خوی آورده است. بنا به نوشته خود مؤلف، وی با استمداد از مولانا جلال‌الدین رومی و حاجی بایرام ولی شروع به نوشتن اثر کرده و در ‌۲ ذی الحجه ‌۱۰۳۳ هجری قمری آن را به پایان برده است. نسخه دست‌نوشت مؤلف در کتابخانه حسن پاشای شهر چوروم در ترکیه نگه‌داری می‌شود.

یکی از بزرگانی که ساری عبدالله افندی در کتاب خود به شرح زندگی‌اش پرداخته است، شیخ ابوحامد حمیدالدین آقسرایی معروف به سومونجو باباست. حمیدالدین نخستین آموزش‌های صوفیانه را نزد پدرش شیخ شمس‌الدین موسی دید، سپس به دمشق رفت و به تعلیم علوم ظاهری مشغول شد. پس از مدتی گم‌شده خود را نزد خواجه علاءالدین علی از مشایخ طریقت صفوی (متوفا در نیمه دوم قرن هشتم) که در خوی ساکن بود، یافت و به صحبت او مشغول شد. پس از مدتی خواجه علاءالدین چون وفات خود را نزدیک دید، او را به خلافت برگزید و روانه روم ساخت. ابوحامد در زمان ایلدیریم (یلدرم) بایزید (حک ‌۷۹۱- ‌۸۰۵ قمری/‌۱۳۸۹- ‌۱۴۰۳ میلادی) وارد بورسا شد و به صورتی ناشناس در آن‌جا سکنا گزید.او در ‌۸۱۵ هجری در همان شهر درگذشت.

از شاگردان بنام حمیدالدین آقسرایی باید حاجی بایرام ولی را نام برد که با استناد به آموزه‌های سومونجو بابا، طریقت بایرامیه را تأسیس کرد.آن‌چه که در این میان به موضوع این نوشته مربوط می‌شود، مطالبی است که ساری عبدالله افندی در بیان سال‌های زندگی ابوحامد آقسرایی در خوی بیان داشته است. او می‌نویسد که چون علاءالدین مرگ خود را نزدیک دید، بر آن شد تا امانتی را که نزد او بود، به صاحبش تسلیم کند و چون اخلاص و امانتداری ابوحامد را مشاهده کرد، تصمیم گرفت تا او را خلیفه خود سازد و امانت را بدو بسپارد، پس درویشان خود را جمع کرد و به مکانی که در قصبه خوی به مقبره شمس تبریزی معروف و زیارتگاه و تفرجگاه آنان بود، عزیمت کردند.صفحه ‌۲۴۰ ـ نسخه خطی کتابخانه عمومی حسن پاشا در چوروم ترکیه). درویشان خواجه سه روز مشغول ذکر شدند و در پایان علاءالدین، ابوحامد را به عنوان خلیفه خود روانه دیار روم ساخت.

این نوشته از دو منظر حائز اهمیت است: نخست آن‌که چهارصد سال پیش در زمان حیات ساری عبدالله افندی در خوی زیارتگاهی وجود داشته که به نام مقام ومقبره شمس تبریزی معروف بوده است. از آن‌جا که عبدالله افندی خود به عنوان یکی از دولتیان در سفر جنگی سلطان عثمانی به ایران حضور داشته است، می‌توان گفت که خود او این مکان را از نزدیک دیده و در کتاب خود ثبت کرده است. اشارات دیگر منابع هم‌زمان با عبدالله افندی نیز تأییدکننده سخنان او هستند. از جمله سیاحتنامه اولیا چلبی، منشآت فریدون بیگ و سفرنامه ونیزیان.

مطلب دوم و مهم‌تر آن‌که حدود صد سالی بعد از غیبت و وفات شمس، در خوی مکانی وجود داشته که محل تجمع و رقص و سماع صوفیان بوده است و با توجه به فحوای نوشته عبدالله افندی، آن زمان نیز به نام مقام و مقبره شمس تبریزی معروف بوده است. می‌دانیم که شمس قبل از دیدار با مولانا در قونیه شهرت آن‌چنانی نداشته است تا برایش مقام و خانقاهی ترتیب دهند، لذا این مسأله باید بعد از غیبت شمس از قونیه روی داده باشد که این نیز می‌تواند قرینه‌ای باشد بر آمدن شمس به خوی و اقامتش در این شهر و سپس درگذشت و دفنش در همان‌جا. جالب آن‌که در افواه عامه نیز اقوال و روایات فراوانی درباره آمدن دراویش و شمع روشن کردن آن‌ها در جنب مناره شمس تبریزی و اجرای مراسم وجود دارد.»

مزار شمس تبریزی در خوی در دهه‌های اخیر مورد توجه قرار گرفت و برای بازسازی آن اقدام شد.

برگردیم به سفر یاران

در کنار مقبره شمس در خوی مناره ای وجود دارد ار تفاع مناره را حدود پانزده الی بیست متر تخمین زدم روی این مناره شاخ های قوچ به طور منظم در هشت ستون وجود دارد همسفرمان آقای اشرفی زاده تعداد آنهار را هشتصد تا تخمین زد این مناره در زمان شاه اسماعیل صفوی ساخته شده است چون خوی به خاطر دارا بودن شکارگاه‌های زیاد مورد توجه شاه اسماعیل صفوی بود. شاه اسماعیل به خاطر آب و هوای خوش خوی زیاد به این شهر سفر می‌کرد و نقل است که شاخ قوچ‌هایی که در عمارت برج شمس تبریزی مشاهده می‌شود توسط شاه اسماعیل شکار شده‌اند. شاه اسماعیل با الهام از طبیعت زیبای خوی شعر می‌سرود

بعد از بازدید از مقبره و مناره شمس با یاران به ساختمان شهرداری رفتیم. ساختمان بسیار زیبا با دیوارهای ضخیم سقف بلند حدود پنج متر بود ساختمان از کف حیاط حدود یک ونیم متر بلندتر بود وبا پله های عریض از حیاط به ساختمان وارد می شد توسط شورای شهر در این ساختمان پذیرایی شدیم. می گفتند این ساختمان در زمان قاجار توسط اعیان این شهر ساخته شده است حدس می زنم با توجه به حکومت دنبلی ها در خوی توسط خاندان مزبور بنا شده باشد.

بعدآ به بازار خوی رفتیم بازار بسیار زیبا  وسیع با راسته ها و چهارسوقها و تیمچه ها و کاروانسراهای متعدد بود و نشان از رونق اقتصادی و تاریخی این شهر زیبا بود. می گفتند این بازار توسط حاکمان دنبلی در اوایل دوره قاجار  یا حکومت زندیان بنا گردیده است و روزی محل تجارت و تبادل کالا با دولت عثمانی بوده است. آقای شریفی که یکی از میزبانان ما بود تعریف می کرد که هرکدام از قسمت های بازار مخصوص یک کالا بود و به افراد دیگر به منظور کاربردهای دیگر واگذار نمی گردید. به گفته ایشان شاغل به کسب های غیر متعارف در این بازار را یتیم می گفتند.

بازار منتهی به یک دروازه سنگی می شد و می گفتند تا چند سال پیش قسمت مهمی از این درب  در زیر خاک بود. دروازه در زمان سابق دارای درب بزرگی بود که شبها بسته می شد. قسمت ورودی دروازه دارای طاق سنگی بود که به طور یک در میان سفید و سیاه بود. شکل دروازه به قول آقای اشرفی زاده مانند طاقهای مسجد مدینه بود.

   بعد از بازدید بازار و دروازه سنگی که هوا هم به تدریج تاریک می شد همراه میزبانان خود به باغی که متعلق به یکی از منسوبین جناب آقای دکتر مرقاتی بود رفتیم این باغ بسیار مصفا و در روستایی به نام دیزج قرار داشت. باغ ساختمانی نسبتآ وسیع داشت که در دو طبقه ساخته شده بود. مقابل ساختمان استخر بزرگی وجود داشت استخر مزبور هم برای ذخیره آب جهت آبیاری باغ بود و هم برای شنا قابل استفاده بود. هوای باغ بسیار خنک بود. در ایوان طبقۀ دوم محلی را برای نشستن تدارک دیده بودند. چون وقت اذان مغرب رسیده بودیم نماز را خواندیم و در ایوان نشستیم. یک مرد مسن و محترمی که مالک آن باغ و از اقوام جناب آقای دکتر مرقاتی بود در آنجا حضور داشت که به خدمتش رسیدیم. ایشان جناب آقای صادقی بود که در یکی از دوره های مجلس شورای ملی نمایندگی سلماس را داشت. انسان خوش صحبت و با تجربه ای بود. از کارهای خیر و نیک نفسی او خیلی ذکر خیر داشتند. پسر ایشان نیز که از امریکا آمده بود به ایشان خیلی محبت و احترام می کرد. شام بسیار مفصلی هم تدارک دیده بودند. با وجود اینکه عادت به شام خوردن نداریم ولی از شام لذیذ آنها به قدر کافی خوردیم بعد از شام و پذیرایی با میوه های محلی آنجا که بسیار خوشمزه بودند به هتل زمرد در خوی برگشتیم.

صبح ساعت هشت به تفرجگاهی به نام داغلار باغی رفتیم. این تفرجگاه در ارتفاع زیادی قرار داشت و از آنجا کل شهر سرسبز و زیبای خوی و همچنین کوه آورین دیده می شد . پس از گشت و گذار در این تفرجگاه و گرفتن چند عکس با دوربین جناب آقای سودبخش به باغی رفتیم که متعلق به جناب آقای دکتر آزما از منسوبین آقای دکتر مرقاتی بود. صبحانه بسیار مفصلی از خامه و عسل و تخم مرغهای محلی تدارک دیده بودند خوردیم برادرزاده های اقای دکتر در باغ بودند و از ما به نحو احسن پذیرایی نمودند.

بعد از صرف صبحانه صندلی ها را پای درختان چبدند از هوای خوب آنجا استفاده کردیم میوه درختان بالای سرمان آویزان بودند و در حالت نشسته می شد از آنها چید و خورد.

حدود ساعت ده بود دوباره به مقبره شمس آمدیم از تلویزیون خوی آقای محبوبی با دوربین فیلم برداری آنجا بود با من وجناب آقای معتمدی مصاحبه کردند.

حدود ساعت یازده صبح بود که از آقای دکتر مرقاتی و آقای شریفی که میزبانانمان بودند خداحافظی نمودیم تا از طریق سلماس و طسوج به شبستر برویم.   

 

روز جمعه 23/4/1391

دکتر حسن امین لو