تولد حضرت علی در خانۀ کعبه:

عبدالمطلب دارای فرزندان زیادی بود. یکی از آنها ابوطالب می باشد که دربین فرزندانش از نظر مال دنیا فقیرترین بود. از نظر مقام دنیوی نیز با توجه به اینکه عبدالمطلب پسر دیگرش زبیر را به جانشینی انتخاب نمود از این بابت نیز چیزی نصیبش نشد.

اما خواست خداوند متعال این بود که به طریقی دیگر به او مقامی عطا فرماید که نظیر آن در طول تاریخ بشریت نه به کسی نصیب شده و نه نصیب خواهد شد.

خانۀ کعبه در جزیرة العرب از بالاترین موقعیتی برخوردار بود. درآن روزگار که مردم این منطقه در جهالت کامل به سر می بردند و از نظر اخلاقی در پست ترین شرایط بودند ولی در مورد خانۀ کعبه اعتقاد خاصی داشتند به نحوی که بدون غسل به طواف آن نمی رفتند.

ابوطالب به سنین پیری رسیده بود و پس از فوت عبدالمطلب حضانت برادرزاده اش حضرت محمد را نیز به عهده داشت. در این شرایط همسرش فاطمه بنت اسد حامله شد. او تاریخ شروع بارداریش را فراموش نمود بنابراین تخمین روزی که وضع حمل خواهد نمود نیز برایش مقدور نبود. در یکی از روزها او برای طواف خانۀ کعبه رفت در حالی که مشغول طواف بود درد زایمان شروع شد به اطراف نگریست تا شاید ابو طالب را بیابد از یافتن او مأیوس گردید. درد زایمان تشدید گشته و شرایط طوری شد که فرصتی برای مراجعت به خانه نبود او برای اینکه از انظار مردم دور بماند ناگزیر در زیر پرده کعبه مخفی شد تا اینجا برای مردم قابل مشاهده بود. در این حال شکافی در دیوار خانه کعبه ایجاد گردید فاطمه بدون اینکه از خود اختیاری داشته باشد به صورت نا آگاهانه با دست غیبی در داخل خانه خدا قرار گرفت و لحظه ای نگذشت که صدای نازنین گریه کودکی گوش فاطمه را نواخت. او نوزاد را به پارچه خانۀ کعبه پیچید و از خانۀ کعبه در حالیکه نوزاد پسری در آغوشش بود خارج گردید.او به خانه بر گشت. با همسرش ابو طالب در مورد نامگذاری او مشورت نمود. فاطمه علاقه داشت اسم پدرش اسد را بر این طفل بگمارد لذا پیشنهاد نمود که اسم او را حیدرة بگذارند چون حیدرة همان معنی اسد دارد که هردو به معنای شیر است. ابوطالب می گوید این نوزاد در عالیترین مکان دنیا متولد شده پس باید اسمش عالی باشد بنابراین نام علی را صفت مشبهه از علو است انتخاب نمود بدینسان علی در محراب متولد شد اما سرنوشت او چنان است که اگر در کعبه متولد شده در محراب هم شهید شود چه افتخاری بالا تر از این:

در کعبه شد پدید و به محراب شد شهید           نازم به حسن مطلع و حسن ختام او

ملک الشعرای بهار قصیده ای در این مورد دارد که چند بیت آن را در این مجال می آورم:

زهی به کعبه شرافت فزای رکن وحطیم    

زهـــی مقـــام تو فخــــــر مقــام ابراهیــــم

زهی حریم تو جون کعبه، لازم الاکــرام         

 زهــی وجـود تو چون قبله، واجب التعظیم

میان لجّه شـــرع محمــــدی، کعبه اســت    

   همان صدف که در او زاد چون تو در یتیم

«دکتر قاسم رسا» نیز با این نگاه به مسأله نگریسته است:

    در حریم کعبه نور آفتاب افتاده است

      

  یا فروغی از جمال بوتراب افتاده است؟

    خانه زاد حقّ که در اثبات حقّانیتش

       

  مدّعــا واللّه اعلم بالصّـــواب افتاده است

مبعوث شدن حضرت محمد (ص) به نبوت

محمد به مرز چهل سالگي رسيده بود او هر ساله سه ماه رجب وشعبان ورمضان را در غار حرا ( كوهى در شمال مكه ) به عبادت مي گذرانيد .

آن شب، شب بيست و هفتم رجب بود كه محمد درغار حرا مشغول راز و نياز با خالق محبوب بود، صداي خجسته و با صلابتي را شنيد كه او را امر به خواندن كرد . بعد از سه مرتبه پيامبر نيز با او خواند ؛ بخوان، بخوان به نام پروردگارت كه آفريد. همان كه انسان را از خون بسته ‏اى خلق كرد. بخوان كه پروردگارت از همه بزرگوارتر است، همان كه به وسيله قلم تعليم نمود و به انسان آنچه را نمى‏دانست، ياد داد.

آري چه شروع زيبا و كاملي. اين آيات از خواندن، خلقت، كيفيت خلقت، شكر و سپاس، علم و دانش و... سخن گفته است، گويي باور خلقت اگر با علم و دانش عجين شود، انسان را به اوج آگاهي مي رساند.

محمد، هنگامي كه از غار پايين مي آمد زير بار عظيم نبوت و خاتميت، به جذبه الوهي عشق بر خود مي لرزيد، از اين رو وقتي به خانه رسيد به خديجه كه از دير آمدن او سخت دلواپس شده بود گفت:مرا بپوشان، احساس خستگي و سرما مي كنم!

و چون خديجه علت را جويا شد گفت:آنچه امشب بر من گذشت بيش از طاقت من بود،‌امشب من به پيامبري برگزيده شدم!

خديجه كه از شادماني سر از پا نمي شناخت، در حالي كه روپوشي پشمي و بلند بر قامت او مي پوشانيد گفت:من مدتها پيش در انتظار چنين روزي بودم مي دانستم كه تو با ديگران بسيار فرق داري، اينك به پيشگاه خدا شهادت مي دهم كه تو آخرين رسول خدايي و به تو ايمان مي آورم.

پس از آن علي كه در خانه محمد بود با پيامبر بيعت كرد. در مورد بیعت علی با پیامبر گفته اند که حضرت به علی گفت با پدرت مشورت کن و سپس هر تصمیمی خواستی بگیر. علی از پیغمبر جدا شد و فردا خدمت پیامبر رسید و تشرف خود را به اسلام اظهار کرد. در این زمان بدون اینکه پیامبر از او بپرسد که آیا با پدرت مشورت کردی یانه خود علی زبان گشود و گفت من در این مورد با پدرم هیچ سخنی نگفتم چون خداوند در آفرینش من با پدرم مشورت نکرد تا من هم در ایمان به خدا با او مشورت نمایم. او گفت من خودم به حقانیت دعوت توبرای پرستش خدای واحد معتقد شدم و به دین تو گرویدم.

بعد از آن پيامبر اكرم (ص) از جانب خداوند مأموريت يافت تا خويشاوندان خود را به اسلام دعوت كند كه اين دعوت از دو جهت حائز اهميت بود :

1- دعوت اقوام مي توانست در شروع كار پشتوانه خوبي باشد و اگر آنها دعوت پيامبر (ص) را لبيك مي گفتند، شايد كفار مكه جرأت آن همه جسارت را به خود نمي دادند.

2- خانواده و اقوام اولين زير ساختاري است كه بايد اصلاح شود تا جامعه روند اصلاحي خود را زودتر طي كند.

با مطالعه در آيات قرآن هدف ارسال رسولان به خوبي مشخص مي شود و آن دستيابي مردم به فهم و درك اجتماعي براي اقامه عدل و قسط است. از بين بردن شرك، احسان به والدين ، وفا به عهد الهي، عدم خيانت به مال يتيم، اجتناب از همه زشتي ها، ممانعت از آدم كشي، صدق و راستي و دوري از دروغ، ممانعت از فرزندكشي و...

آشکار نمودن دعوت به اسلام توسط حضرت پیغمبر:

تا سه سال دعوت پیغمبر دعوت خود را آشکار نکرد در این سه سال دعوت او فقط از خویشاوندان نزدیک بود. در این مدت تعدادی اندکی از خویشاوندان نیز دعوت او را پذیرفتند. البته در گوشه و کنار نیز صحبت هایی در مورد برگزیده شدن حضرت محمد به رسالت صحبت می شد.

بعد از سه سال حضرت محمد (ص) همه خویشاوندان را به خانۀ خود دعوت کرد. او در دل اندیشه ای داشت که اگر این اقربای نزدیک دعوت مرا نپذیرند دیگران به ترتیب اولی نخواهند پذیرفت.

دعوت شدگان که تعدادشان هم کم نبود درخانۀ کوچک حضرت محمد جمع شدند. حضرت رو به علی نمود و گفت غذا را بیاور سفره ای باز کردند مقداری نان خشک سر سفره بود تریدی آماده شد. مهمانان که قبلاً در مهمانی های اشرافی شرکت نموده بودند به این پذیرایی با دیدۀ حقارت می نگریستند ته کاسه هر کس مقدار کمی ترید بود که به ظاهر نمی توانست کسی را سیر کند. شروع به خوردن کردند. هرچه خوردند از مقدار غذا کاسته نشد. آب خواستند علی قدحی آب آورد که برای یکنفر کافی بود همه خوردند و سیراب شدند. ابولهب دوام نیاورد و گفت این مرد سحر کرده است.

همه منتظر بودند که حضرت محمد چه خواهد گفت. او زبان گشود و با لحن شیوا شروع به سخن گفتن و ابلاغ رسالت نمود. هنوز سخن حضرت تمام نشده بود که عمویش ابولهب با چهره برافروخته و عصبانی بلند شد و گفت ای مرد این حرفها چیست که از خودت می بافی خدای واحد چیست ما از خدایان خود دست بر نمیداریم. البته باید اضافه نمایم که ابولهب به علت اینکه دختر حرب ابن امیه را گرفته بود در اثر تلقین زنش نسبت به بنی هاشم عداوت داشت. در این جا موقعیتی پیش آمده بود که او عداوت خود را به اولاد بنی هاشم آشکار کند.

حضرت پیغمبر بدون این که در مقابل پرخاش ابو لهب عکس العملی نشان دهد به سخنان خود ادامه داد. علی هم در مجلس حاضر بود و از اینکه نزدیکترین افراد از جمله عباس و حمزه نیز به دعوت پبغمبر لبیک نگفتند ناراحت بود. در این میان علی که از همه کم سن وسال تر بود به پا خاست و خطاب به پیغمبر گفت من حامی تو هستم با هر کسی بجنگی می جنگم و ...... ابولهب به ابوطالب روی کرد و گفت این پسر خود را نصیحت کن ابوطالب با متانت جواب داد که او خود بهتر می داند. جلسه مزبور بدینسان پایان یافت و ابولهب موقع خروج از جلسه گفت یا محمد برای تو حامی همین پسرک کافی است.

مولانا در مورد عناد ابولهب و زنش       که نوۀ امیه بود اشعار زیر را دارد.

خلق دیوانند و شــهوت ســـلســــله‏     می‏کشـدشان سوی دکان و غله

هســت این زنجیر از خوف و وله‏              تو مبین این خلق را بی سلسله

می‏کشاندشان سوی کسب و شکار          می‏کشاندشان سوی کان و بحار

می‏کشدشان سوی نیک و سوی بد           گفت حق فی جیدها حبل‏المسد

قد جعلنــــا الحبـــــل فی اعنـــاقهم                 واتخذنا الحبـــل من اخلاقـــهم‏

گرویدن عده ای به اسلام و شکنجه شدن آنان:

عده ای ازانسانها که دلشان عاری حسد و حقد و کینه های قبیله ای بود و قلوب آنها مانند آیینه ای صاف بود به پیغمبر ایمان آوردند ازجمله بلال حبشی و عمار یاسر و مادرش سمیه و نظایر آن.

مقاومت این افراد در مقابل شکنجه های دشمنان حماسه های بزرگی را آفریده است. در تاریخ هست که بلال را به خاطر ایمان آوردنش یه اسلام تا پای مرگ هر روز شلاق می زدند و او در زیر ضربات شلاق باز احد احد می گفت: این حماسه را مولانا در مثنوی به صورت شعر درآورده است که به عنوان نمونه در این مجال می آورم:

تن فـــــــدای خــــار می‌کرد آن بلال              خواجه‌اش می‌زد برای گوشمال

که چـــــرا تو یاد احمـــــد مـــی‌کنی                بنـــــــدهٔ بد منـــــکر دیـــن منی

می‌زد انــدر آفتـــــابش او به خــــار                   او احـــد می‌گفت بهـــر افتخـــار

تا که صدیق آن طرف بر می‌گذشت                   آن احـــد گفتن به گوش او برفت

چشــــم او پــر آب شــــد دل پر عنا                    زان احــــد می‌یافت بوی آشـــنا

بعــــد از آن خلوت بدیدش پنـــد داد                   کز جهودان خفیه می‌دار اعتقــاد

عالم الســــرست پنـــهان دار کــــام                 گفت کردم توبه پیشت ای همــام

روز دیـــــگر از پگه صـــدیق تفت                          آن طرف از بهر کاری می‌برفت

باز احــــد بشنید و ضرب زخم خار                       برفروزید از دلش سوز و شرار

باز پنـــــدش داد باز او توبـــه کرد                        عشــــق آمد توبــــهٔ او را بخورد

توبــــه کردن زین نمط بســـیار شد                      عاقبت از توبــــه او بیــــزار شد

فاش کــــرد اســـــپرد تن را در بلا                 کای محمــــــد ای عدوی توبه‌ها

ای تـــن مـــن وی رگ من پر ز تو                     توبــــه را گنــــجا کجا باشد درو

توبه را زین پس ز دل بیـــرون کنم                   از حیــــــات خلد توبــه چون کنم

عشق قهارست و من مقهـــور عشق         چون شکرشیرین شدم ازشورعشق

برگ کاهــــم پیش تو ای تنــــد بــاد                من چه دانـــم که کجا خواهـم فتاد

گر هلالــــــم گر بلالـــــم مــــی‌دوم                مقتـــــدای آفتـــــابت مــــی‌شـــوم

 

پیغمبر و علی این اتفاقات را مشاهده کرده و بسی خون دل می خورند. به خود پیغمبر و علی نمی توانستند مانند این افراد ناشناس که به اسلام گرویده اند جسارت نمایند چون در پشتوانۀ پیغمبر و علی فرد محترم و صاحب نفوذی مانند ابو طالب وجود داشت.

ساعت ۲۰ مورخ ۱۲/۵/۱۳۹۱

مطابق با وقت افطار سیزدهمین روز ماه مبارک رمضان سال ۱۴۳۳

التماس دعا از روزه داران: حسن امین لو