محله توتونلوق
این محله در مرکز وایقان قرار گرفته بود. شمال آن با واسطه باغ نظام الدوله و باغ علیجعفر به محلۀ جان احمد متصل می شد. در طرف مشرق این محله، محلۀ "داش کوچه سی" و در جانب غربی آن با واسطۀ "سیل دره سی" محلۀ قیاسلو قرار داشت. جنوب غربی آن به مزارع مشهور "به ملّا زمیلری" یعنی زمین های ملا محدود می شد. جنوب شرقی آن به محلۀ فرعی "جوما مچید کوچی سی" یعنی کوچۀ مسجد جامع منتهی می گردید. یادآور می شوم محلۀ مسجد جامع حد واسط محله های "ایشیخ لی = شیخ لو" و توتونّیک می باشد.
در گوشۀ جنوب غربی این محله و در کنار سیل دره سی میدانی وجود داشت. قسمتی از این میدان گودتر بود. در فصل زمستان در قسمت گودی آب جمع می شد. به این میدان "کهنه حامام یِری" می گفتند. این میدان در زمان قدیم جنوبی ترین قسمت قلعۀ وایقان بود. قراین موجود مخصوصاً شهرت آن به نام "کهنه حامام یری" نشان می دهد که حمام قدیمی وایقان در این محل بوده است که در محل آن در حال حاضر بانک ملی وایقان وجود دارد و بخشی از آن نیز دست ورثۀ مرحوم میرعلی اکبر طباطبایی است. مکان مزبورچند سال قبل برای تأمین بخشی از هزینه های عمرانی وایقان توسط مسؤولین آبادی به این افراد فروخته شده است . سابقا این میدان محل بازی کودکان آن محل بود.
توتونّیک محلۀ عالِم خیزی بود. حدود پنجاه سال پیش در حالی که این محله تقریباً شصت خانوار داشت، پنج روحانی بطور همزمان در آن زندگی می کردند که درمورد آنها در جای خود سخن خواهم گفت.
حدود سال 1345 در وایقان کارخانۀ برق دایر شد. ایجاد کارخانه برق نیز داستان مفصلی دارد که در جای خود به تفصیل بیان خواهم نمود. برای این کارخانه زمینی واقع در شمال محله توتونّیک انتخاب گردید. دلیل آن نیز مرکزیت این مکان نسبت به کل نقاط مسکونی وایقان بود.
درضلع جنوبی مکان فوق الذکر دربندی وجود دارد. در این دربند مرحوم آخوند ملّا غلامرضا مکتبی سکونت داشت. ایشان از شاگردان مرحوم ملّا هاشم درسی بود. خودش بیان می کرد تمام تحصیلات خود را در وایقان داشته است. او بسیار خوش خط بود. بسیاری از اسناد وایقان توسط او نوشته می شد. حدس می زنم که کمترخانه ای در وایقان وجود داشته باشد که نمونه ای از خط زیبای او در آن خانه نباشد. او یک دورۀ کامل قرآن را در 120 حزب و با تأمین هزینه توسط عبدالله عینکی حدود 70 سال پیش نوشته است. این حزب ها اکنون در" مجتمع فرهنگی اسلامی وایقانی های مقیم تهران" نگهداری می شود و به نظر من بسیار با ارزش است. ایشان قرآنی با ترجمۀ ترکی نیز با خط خوش نوشته است. نمی دانم این قرآن دست کدامیک از وراث اوست.
مرحوم ملا غلامرضا مدتها در وایقان مکتب داشت. بسیاری از وایقانیها در مکتب او درس خوانده و با سواد شده اند. درحال حاضر از فارغ التصیلان مکتبخانۀ او تعداد اندکی در قید حیات هستند و اکثراً به رحمت خدا رفته اند. خداوند روح همۀ آنها را شاد کند. در مکتب ایشان دانش آموزان معمولاً تا گلستان سعدی می خواندند.
برای مزید اطلاع بیشتر باید یادآور شوم که در مکتب خانه های قدیم سطوح تعلیم به این شکل بود. کودکی که به به مدرسه می رفت، ابتدا جزوۀ کوچکی به او می دادند در اول این جزوه این عبارت بود: "هو الفتاح العلیم" سپس حروف بیست و هشتگانۀ عربی به صورت ابجد درج شده بود. سپس علائم و حرکات یعنی زبر، زیر، پیش، دوزبر،دوزیر،دوپیش، مدّ، تشدید و .... نوشته شده بود. روش تعلیم استقرایی بود یعنی از جزء به کل می رفتند. در حال حاضر روش تعلیم بیشتر قیاسی است یعنی از کل به جزء تعلیم داده می شود. اسم این جزوه را "هوالفتاح" می گفتند. دانش آموزان ابتدا حروف و تهجّی را یاد می گرفتند . این مرحله خیلی سخت بود. کودکی که این مرحله را می گذراند، می گفتند "گوزی قَری یه دوشوب" یعنی چشمش به خط آشنا شده است.
بعد از آموزش حروف و تهجی، جزوه ای می دادند که شامل چند سورۀ کوچک آخرقران بود. سپس عمّ جزء بعد ازآن قران دوجزئی تا سورۀ تبارک و سپس کل قرآن را تعلیم می دادند. هرکسی کل قرآن را تمام می کرد، مراسم ختم قرآن در خانۀ محصل برگزار می شد. به این مراسم ریش سفیدان محله، فامیل های نزدیک، همشاگردی ها و معلم دعوت می شد. پدر محصل مزبور ولیمۀ مفصلی می داد. دانش آموختۀ مزبور سوره "الحمد" و بخشی از سورۀ بقره را تا آیۀ "خَتَمَ الله عَلی قُلوبِهِم قرائت می نمود. ندیده ام اما شنیده ام که معلم در این آیه به دهن کودک حبۀ قندی میگذاشت و ضربۀ مختصری می زد. سپس دعای ختم قرآن خوانده می شد و دعا میکردند. بعد از دعا خَلعَت معلم را که از قبل آماده کرده بودند، می آوردند. هرکس به فراخور حال و مکنت خود خلعت تهیه می نمود. تعبیر من از گذاشتن قند در دهان متعلم وضربه زدن به دهن او از این بابت است که تحصیل علم در عین شیرینی متضمن سختی هاست و باید بعد از این نیز جور استاد را تحمل کنی تا با سواد شوی. "جور استاد به ز مهر پدر"
بعد از تعلیم قرآن کتابی به نام "تنبیهُ الغافل" تعلیم داده می شد. این کتاب را مردم عوام "تنبل غافل" می گفتند. بعد از تنبیه الغافل نوبت به نصاب الصبیان و کتاب گلستان سعدی می رسید. در مکتبخانه های وایقان تا گلستان تدریس می شد آنهایی که علاقمند تحصیلات بالا تر بودند به شبستر، تبریز، نجف یا قم می رفتند. البته حوزه شبستر نیز تا زمانی که مرحوم حاج میرزا کاظم آقا مجتهد شبستری در شبستر بودند، دایر بود. بعد از مهاجرت ایشان به تبریز این حوزه تعطیل و طلاب ارونق از جمله وایقان برای ادامه تحصیل مستقیماً به طالبیه تبریز می رفتند. بنابراین در مکتب ملا غلامرضا نیز تا گلستان تدریس میشد.
چون از مرحوم ملاهاشم به عنوان معلم مرحوم ملاغلامرضا نام بردم یادآور می شوم که من اورا ندیده ولی وصفش را درعلاقه به تعلیم شنیده ام. با سواد های یک یا دو نسل قبل از مکتب ملاغلامرضا همه در مکتب ملاهاشم تحصیل کرده بودند. ازجمله فارغ التحصیلان مکتب ملاهاشم میتوانم از مرحومان میرزاعبدالعلی حقی، میرزامحسن غفرانی، میرزامحمد واعظ، میرزاصالح صاحبی، میرزانبی سلیمانی، میرزاتیمورحقی، هاشم آقا هاشمی نام ببرم این افراد را من دیده بودم و ایشان افراد با سوادی بودند. درجای خود درمورد بعضی از این افراد خواهم نوشت. خداوند روح همه آنهارا شاد کند. چند نفر از افراد فوق الذکر درطالبیه تبریز نیز تحصیلات تکمیلی داشتند.
یکی دیگر از ساکنین شاخص محلۀ توتونّیک مرحوم میرزا صالح صاحبی بود.خانۀ ایشان کمی پایین تراز مقابل همان دربندی بود که مرحوم ملاغلامرضا سکونت داشتند. ایشان روحانی مرثیه خوان بود. در کار خود بسیار استاد بود. صدای بسیار تأثیرگذار و حزن انگیزی داشت. هنگامی که او در مصائب ائمه اطهار مخصوصاً شهدای کربلا مرثیه می خواند، همه را متأثر می نمود و به گریه وا می داشت. در آبادی های هم جوار شبستر نیز اگر مجالس ختم سنگین یا مراسم عزاداری بزرگی بود از ایشان دعوت به عمل می آمد. در شبستر تنها مرثیه خوانی که با او قابل قیاس بود مرحوم حاج میرزاغفار نمازی بود که او نیز لحن و صدای خوش، رسا و کم نظیری داشت.
پدر مرحوم میرزا صالح صاحبی مرحوم میرزامهدی بود. من اورا ندیده بودم ولی وصف او را در تأثیر صدا هنگام مرثیه خوانی شنیده بودم. می گفتند که او در مورد پاره ای مسایل پیشگویی هایی داشت که اکثر آنها به وقوع می پیوست. در این مورد قضیه ای را از مرحوم حاج هاشم آقا خلیلی از اهالی دیزج خلیل و یکی از پیشکسوتان فرهنگ ارونق شنیده بودم. ایشان می گفتند در بهار سال 1320 شمسی در جایی مهمان بودیم که اکثر رجال منطقۀ شبستر حضور داشتند. راجع به مسایل روز بحث می شد. در آن سالها نایرۀ جنگ بین المللی دوم تمام جهان را گرفته بود. در این مجلس مرحوم میرزا مهدی رو به حضار می گوید روز بیستم شهریور را به یاد داشته باشید. دیگران علت را پرسیدند. اوجواب داد که در این روز اتفاق مهمی درکشور رخ می دهد. پرسیدیم آن اتفاق چیست گفتند بعداً معلوم می شود. چندماه از این قضیه گذشت و روز بیستم شهریور فرارسید. در این روز رضا شاه با دستور متفقین مجبور به استعفا شد و کشور را ترک کرد.ما هم متوجه شدیم که او به چه دلیل آن مطلب را گفته بود.
مرحوم میرزاصالح صاحبی با و جود اینکه ملبس به لباس روحانیت بود، حرفۀ ساعتسازی را نیز آموخته بود و در "سبزی میدان" شبستر مغازه ساعتسازی داشت. او هرروز از وایقان با پای پیاده به شبستر می رفت. در آن سالها من نیز دانش آموز دبیرستان گلشن راز شبستر بودم و چون ماشین نبود، مجبور بودم فاصلۀ شش کیلومتری وایقان تا شبستر را پیاده بروم. بنا براین برای اینکه در جاده تنها نباشم با ایشان همراه می شدم. با وجود اینکه بیش از سی سال باهم اختلاف سنی داشتیم ولی بقدری ایشان متواضع و کوچک نواز بود که با من مانند همسالانم در مسیر هم صحبت می شد.صحبتهای ایشان بقدری جذاب بود که طولانی بودن راه را احساس نمی کردم ودر عین حال همراهی ایشان باعث می شد که خطرات جاده مخصوصاً خطر حملۀ حیوانات وحشی را بویژه در ایام زمستان حس نکنم. هر روز ناهار را هم به مغازۀ ایشان می رفتم و باهم ناهار می خوردیم. مدت دوسال از دورۀ تحصیلم یعنی کلاسهای نهم و دهم این گونه سپری شد. البته در اواخر خط اتوبوسی از وایقان به تبریز دایر شد و بعد ارآن توانستیم صبح ها با آن اتوبوس به شبستر برویم ولی عصرها کمافی السابق پیاده به وایقان بر می گشتیم.
پایین تر از خانۀ مرحوم میرزا صالح صاحبی خانۀ مرحوم حاج محمد باقر جعفری بود. او مغازۀ بقالی داشت. در مغازۀ او همه مایحتاج مردم پیدا می شد. او علاوه بر کاربقالی کارخانۀ قالیبافی هم داشت. من مدت پانزده روز در کارخانه قالیبافی ایشان کار کرده ام. کار کردن من در کارخانۀ او داستان مفصلی دارد چون جالب است مناسب می دانم که بیان نمایم.
در زمان سابق برای تربیت معلم، دانش آموزان پس از پایان کلاس نهم به دانشسرای مقدماتی می رفتند. هرکدام از شهرستانها برای اعزام دانش آموز به دانشسرا سهمیه ای داشتند. سهمیۀ شبستر پنج نفر بود. درتابستان سال 1339 شمسی کلاس نهم را تمام کرده بودم. من هم در امتحان ورودی دانشسرای مقدماتی تبریز شرکت نموده و جزو پنج نفر سهمیۀ شبستر پذیرفته شدم. یکی دیگر از پذیرفته شدگان جناب آقای محمدکاظم خلیلی پسر مرحوم حاج هاشم آقا خلیلی از پیشکسوتان فرهنگ شبستر بود. چون پدر من دو سال قبل فوت کرده بود وبزرگتری آشنا به امور اداری نداشتم همراه با ایشان جهت ثبت نام به ادارۀ کل فرهنگ تبریز رفتیم. مسؤول تربیت معلم در ادارۀ کل فرهنگ تبریز شخصی به نام آقای پاکروح بود. ما سه نفر داخل اتاق ایشان شدیم و مرحوم حاج هاشم آقا خلیلی که بزرگتر ما بود ما را معرفی کرد ایشان پروندۀ آقای محمد کاظم را قبول نموده، امضا کرد. ولی در مورد من گفت که ایشان را نمی توانیم بپذیریم. شنیدن این گفتار از جانب او مانند آب یخی بود که به سر من ریخته شد. آقای خلیلی از ایشان علت را پرسید. ایشان جواب دادند که ما در اعلامیه خود درج نموده ایم که حداقل قد پذیرفته شدگان باید یکصدوشصت سانتیمتر باشد.ایشان قدشان کوتاه است و به درد معلمی نمی خورد. ضمناً از مرحوم فتح الله فضل اللهی که رییس فرهنگ شبستر بودند گله کردند که چرا به بخشنامۀ ما بی توجهی کرده اند. آقای خلیلی وضع مرا تشریح کردند که ایشان طفل یتیمی است و بی بضاعت، اما خیلی باهوش ومستعد است. از ایشان درخواست نمود که اغماض نماید و به هر طریقی است از من ثبت نام به عمل آورد و به ایشان یادآور شد اگر ایشان را ثبت نکنید این بچه ترک تحصیل خواهد کرد و این خیلی حیف است. آقای خلیلی هرچه اصرار کردند ایشان نپذیرفت و عذر ما را خواست ما نیز مکدر از اتاق ایشان بیرون آمدیم و روانۀ شبستر شدیم.
مرحوم فتح الله فضل اللهی از رؤسای خوشنام شبستر می باشد و یکی از علل پیشرفت فرهنگ شبستر مدیون تدبیر و زحمات اوست.ایشان نسبت به من خیلی محبت داشتند و به وضع زندگی من آشنایی کامل داشتند. بنابراین بعد از اتفاق فوق و عدم پذیرشم در دانشسرا خدمت ایشان برگشتم و جریان را تعریف کردم. او نیز متأثر شد و گفت من از مفاد بخشنامه خبر داشتم ولی با توجه به شرایط استثنایی شما بخشنامه را نادیده گرفتم. ایشان گفتند باهم خدمت آقای پاکروح می رویم ودر مورد وضعیت شما با ایشان صحبت می کنم، بخشنامه که قانون نیست خودشان این شرایط را تدوین کرده اند مسلما با توضیح من شما را ثبت نام خواهند کرد. فرمایشات ایشان دغدغه خاطر مرابرطرف نمود. دو روز بعد با ایشان مجدداً به تبریز رفتیم و خدمت آقای پاکروح رسیدیم. مذاکراتی بین آنها رد و بدل شد ولی آقای پاکروح باز نپذیرفتند. مرحوم بیت الله جمالی هم که از مدیران ارشد فرهنگ تبریز بود مرا سفارش کردند ولی باز مورد قبول قرار نگرفت. نهایتاً معلوم شد که اصرار و پیگیری بلا تأثیر است. البته قضاوت من در حال حاضر این است که آقای پاکروح حق داشت که قبول نکند چون اگر می پذیرفت شاید مورد اعتراض دیگران قرار می گرفت.
بعد از این جریان چون وضع مالی ما خوب نبود علیرغم میل باطنی خودم تصمیم گرفتم که ترک تحصیل کنم. مادرم نیزبعد از این ماجرا نسبت به ادامۀ تحصیل من تا حدی بی رغبت شد.البته در این تصمیم علاوه بر فقر مالی اظهار نظرهای اطرافیان مخصوصاً افرادی که به عنوان بزرگ طایفه و محله می شناختیم بی تأ ثیر نبودند. همۀ اطرافیان مادرم و مرا نه تنها برای رفتن به مدرسه تشویق نمی کردند بلکه بیشتر به کار کردن در کارخانۀ قالیبافی و ترک تحصیل ترغیب می نمودند.
به دلایل فوق بود که من به ترک تحصیل راضی شدم و به کارخانۀ قالیبافی مرحوم حاج محمد باقر جعفری رفتم. قبلاً قالیبافی را آموخته بودم. به مبتدیان ده ريال مزد می دادند اما من چون چند ماهی قبلاً در کارخانه قالیبافی کار کرده بودم خیلی هم ناشی نبودم بیست و پنج ريال مزد برایم تعیین نمودند.مدت دو هفته در کارخانه ایشان کار کردم. ولی وقتی از کار به خانه بر می گشتم در گوشۀ خانه می نشستم و به فکر فرو می رفتم چون تمام نقشه هایی را که در سر داشتم بر باد رفته می دیدم و نمی توانستم خودم را به وضع موجود قانع سازم. اشتهایم کور شده بود رنگ از رویم پریده بود حالت افسردگی برایم مستولی گشته بود. مادرم نیز وضع مرا می دید. اونیز خیلی ناراحت بود. روزی در کوچه با مادرم می رفتیم مرحوم مشهدی زینال صیفی در سکوی جلو مغازه نشسته بود. به اوسلام دادیم. او به مادرم اینگونه خطاب کرد: دلاور خانم! حالت چطور است. مادرم جواب داد: غصۀ این پسر را دارم. گفت :چرا. مادرم جواب داد که او را نمی توانم به مدرسه بفرستم و گذاشته ام تا در کارخانۀ قالیبافی کار کند. بنابراین هم این پسر و هم من خیلی ناراحتیم. او به مادرم خطاب کرد : کار خوبی نکرده ای و این بچه را از تحصیل محروم کرده ای. به هر نحوی است ایشان را به مدرسه بفرست ولو اینکه فرش زیر پا یا حتی خانه ات را بفروشی. این گفتار ایشان برای من بسیار خوشآیند شد.
به خانه که رسیدیم مادرم با زبان ترکی گفت " بالا من سن گَتدی یون چورَکی ایسته میرَم صاباحدان گِت درسی وی اوخو" یعنی من نانی را که تو به خانه می خواهی بیاوری نمی خواهم برو درست را بخوان. من نیز به او گفتم : مادر متشکرم من هم فقط برای رضای تو به ترک تحصیل تن داده بودم. از این ایثار تو متشکرم و قول می دهم که کاری کنم که معادل همان مزدی را که قرار بود از کار درکارخانۀ حاجی محمد باقر بگیرم برایتان تأمین نمایم. آن موقع کار شبانه نیز در کارگاههای قالیبافی رایج بود. تصمیم گرفتم بعد از برگشت از مدرسه به کارخانه بروم تا هزینۀ تحصیل خود را تأمین نمایم. با آقای حاج مهدی مراد پور مذاکره کردم که حاضرم شبها در کارخانۀ شما کار کنم. او نیز صمیمانه استقبال کرد. من با ایشان فاصلۀ سنی زیادی نداشتیم او فقط دو سال از من بزرگتر بود لذا باهم دوستی هم داشتیم. بعد از آن هر وقت از مدرسه بر می گشتم بعد از کمی استراحت به کارخانۀ او می رفتم و همراه ایشان تا پاسی از شب کار می کردیم. مزد روزانه من روزانه بیست و پنج ريال بود، اما شبها بر حسب میزان کارکرد یعنی برحسب میزان رجی که بافته می شد مزد دریافت می نمودم. به این ترتیب دوباره به مدرسه رفتم و مدیر مدرسه مان که آقای نعمتی نام داشت از بازگشت من به مدرسه خیلی خوشحالی کرد و با وجود این که پانزده روز غیبت داشتم به معلمین سپرد تا غیبت مرا کَاَن لم یکن تلقی نمایند.
کلاس دهم را به این ترتیب در دبیرستان گلشن راز خواندم. این مدرسه معلمین بسیا ر خوب و تلاشگری داشت و اکثراً از تبریز می آمدند. به من نیز خیلی محبت می کردند. من نیز باوجود اینکه شبها کار می کردم و هروز شش کیلو متر فاصلۀ شبستر را پای پیاده رفت و آمد می نمودم ولی با استفاده از فاصله دوساعت فرصتی که بین نوبت صبح با نوبت بعداز ظهربود. تمام تکالیف مدرسه را انجام می دادم بنحوی که در تمام امتحانات ثلث ها با معدل بالا و به عنوان شاگرد اول قبول می شدم. بعد از پایان کلاس دهم مجدداً در امتحان ورودی دانشسرای مقدماتی تبریز شرکت کرده، قبول شدم. این بار خودم به ادارۀ کل فرهنگ تبریز رفتم. آقای پاکروح کماکان مسؤولیت تربیت معلم را داشت. با توجه به این که در طی سال تحصیلی چند بار نیز به خدمتش رفته بودم مرا خوب می شناخت. معرفی نامۀ فرهنگ شبستر را در مورد قبولی خودم ارائه کردم. ایشان نیز پذیرفتند ومن برای ادامه تحصیل وارد دانشسرا شدم.البته لازم به ذکر است که مشکل قد من هم در طی یکسال تحصیل کلاس دهم با ورزش بارفیکس بر طرف شد.
این بود داستان پانزده روز کار کردن من در کارخانۀ قالیبافی مرحوم حاج محمد باقر جعفری. بیان این مطلب طولانی شد. مجدداً به اصل موضوع برمیگردیم و باقیماندۀ محلۀ توتونّیک را توضیح می دهیم.
مرحوم حاج محمد باقر جعفری چند پسر داشت که در حال حاضر جز یکی از آنها که فوت نموده دیگرپسران او در شبستر و وایقان زندگی می کنند و وضع مالی خوبی دارند و در اکثر کارهای خیر پیشقدم می باشند. همسر مرحوم حاج محمد باقر، مرحومه حاجیه خانم عصمت نیزکه دختر دایی من بود، زنی بسیار مدیر ومدبر و مذهبی بود. دایر شدن کلاسهای تعلیم قرآن برای دختران نتیجۀ تلاشهای اوست. او در تأسیس دارالقرآن وایقان نیز نقش بسزایی دارد. خداوند روحشان را شاد کند.
مقابل خانۀ مرحوم حاج محمد باقر جعفری کوچۀ فرعی وجود دارد که به آن کوچۀ تاریخلو می گویند. در زمان قدیم به این کوچه " تیریخلی" میگفتند که تغییر شکل یافتۀ همان تاریخلو می باشد.این کوچۀ فرعی یکی ازکوچه های فرعی، طولانی و پرپیچ و خم وایقان است. انتهای شرقی این کوچه به "داش کوچه سی" ختم می شود.
کمی پایین تر از کوچه تاریخلو "مسجد توتونّیک" قرار دارد. این مسجد با توجه به اینکه در مرکز وایقان قرار دارد، محل تشکیل اکثر جلسات اجتماعی وایقان است. مسجد چند سال قبل تخریب و نوسازی گردید. سابقا قبل از ظهر روزهای تاسوعا تمام دستجات عزاداری به این مسجد می آمدند و ازدحام شدیدی ایجاد می شد بنحوی که کوچه های اطراف نیز ازجمعیت پر می شد. پس از عزاداری وسینه زنی دستجات، دو نفر از روحانیون محل به نام مرحومان میرزامحسن غفرانی و ملاغلامرضا مکتبی به منبر می رفتند و نهایتاً مرحوم میرزا صالح صاحبی که مرثیه خوان ماهری بود مرثیه می خواند. هنگام مرثیه خواندن ایشان شور عزاداری به اوج خود می رسید. سپس دستجات مسجد را به مقصد مساجد دیگر یا خانه هایی که نذری برای پذیرایی دستۀ حسینی یا عزاداری داشتند روانه می شدند. مدیریت این مسجد درحال حاضر با فردی خوشنام به نام آقای اسماعیل آتشی است. ایشان که مدتی عضو شورای اسلامی وایقان بود در تمام امور خیر وایقان با درایت مشارکت دارد. اکنون نیز به عنوان یک فرد معتمد، به خدمت مشغول است مخصوصآً در اصلاح ذات البین نقش تأثیر گذاری در وایقان دارد. خداوند عمر ایشان را با برکت سازد.
در ضلع جنوبی مسجد، خانۀ مسکونی بزرگی بود که متعلق به مرحوم آخوند حاج ملاعلی واعظ بود. ایشان در سال 1327 شمسی فوت نموده است. در آن زمان من چهارساله بودم بنابراین خاطرۀ زیادی از او ندارم. او دائی مادر من بود لذا به خانه او همراه مادرم زیاد رفت و آمد می کردیم. خانۀ او از نظر معماری یکی از بهترین خانه های وایقان بود. درها و پنجره های زیبایی داشت. مخصوصاً پنجره های مشبک قشنگی که با هنرمندی زیادی ساخته شده بودند، حیف که کسی در آن زمان ارزش آنها را ندانست و به علت نا آگاهی آنها را کندند و دورانداختند وبه جای آنها پنجره های جدید ترچوبی یا آهنی گذاشتند. اگر آن پنجره ها مانده بود می توانست الآن در موزه ها نگهداری شود. جلو این پنجره ها قسمت هایی بود که به صورت کشویی بالا می رفت و به آن ها "اُرسی" می گفتند. ایشان سه پسر داشت که یکی ازآنها به نام میرزا محمد، روحانی بود و مکتبی در خانۀ مقابل خانۀ خودشان دایر نموده بود. من قبل از ورود به دبستان حدود دو ماه به مکتبخانه او رفتم. مرحوم حاج ملا علی در موضوع رفع ادعای ورثۀ نظام الدوله نسبت به مالکیت وایقان، یکی از یازده نفری بود که توسط اهالی انتخاب شده بود. در بارۀ این موضوع مفصلاً قبلاً نوشته ام. مرحوم حاج ملاعلی پسر مرحوم ملا علی اکبر معلم و نوۀ مرحوم ملا حسینعلی بود. دونفر اخیر که مکتبداربودند از طرف مادری جد من نیز می باشند.
در مقابل درب جنوبی خانۀ مرحوم حاج ملاعلی شخصی به نام مرحوم اسماعیل مصطفی زاده خانه داشت. به او اکثر وایقانی ها "اسماعیل دایی" می گفتند. او مغازۀ بقالی داشت. من از مغازۀ بقالی ایشان خاطره ای دارم که در این مقال به آن اشاره می کنم و سپس به ادامۀ شرح محلۀ توتونّیک بر می گردم . اواخر پاییز سال 1332 بود در آن سال به کلاس سوم دبستان می رفتم تا آن زمان به علت عدم بضاعت مالی برای انجام تکالیف مدرسه نتوانسته بودم دفترچه تهیه کنم. در آن زمان کاغذ های کاهی ارزان قیمتی به اندازۀ هشت برگ کاغذ A4 بود که به آنها "باجاکاغاذی" می گفتند. چون این کاغذها را در فصل زمستان با سِریش به پشت پنجره های مشبک می چسباندند تا جلو سرما را بگیرد. وجه تسمیۀ این کاغذ ها هم به همین مناسبت بود. من برای انجام تکالیف مدرسه از این کاغذها که ارزان قیمت بودند استفاده می کردم. یک برگ از این کاغذ هارا می خریدیم و به هشت قسمت مساوی تقسیم می کردیم هر قسمت به اندازۀ یک برگ کاغذ A4 می شد هشت برگ را روی هم می گذاشتیم و از وسط تا می کردیم و می دوختیم بدینترتیب یک دفترچه شانزده برگی درست می شد چون خط کشی نداشت صفحات آن را مانند دفترچه های خط دارخط کشی می کردیم. زمانی که در کلاس اول بودم مرحوم پدرم این کار را برایم انجام می داد بعد از پایان کلاس اول که پدرم برای کار کردن به تهران رفت خودم یاد گرفته بودم و خودم همین کار را انجام می دادم. این دفتر چه ها را بعد از نوشتن دور نمی ریختیم. شنیده بودم که اسماعیل دایی این کاغذ ها را می خرد و در عوض آن خرما می دهد. عصریکی از روزهای جمعه برای اصلاح سرم به آرایشگاه مرحوم استاد حسن گوزلی میخواستم بروم. مغازه اسماعیل دایی نیز نزدیک دکان مرحوم استاد حسن بود. چون تعداد زیادی از این دفترچه ها درخانه مان انبار شده بود آنها را باخودم برداشتم تا بعد از اصلاح سرم به مغازۀ ایشان ببرم. همین کار را انجام دادم. اسماعیل دایی به من گفت آیا خرما می خواهید گفتم آیا چیز دیگری هم می توانید بدهید. جواب داد به اندازۀ ارزش کاغذ ها هرچه بخواهید می دهم. گفتم حال که این طور است به من دفترچۀ خط دار بده. ایشان گفتند ارزش این کاغذها معادل یک دفترچۀ سی برگی و یک مداد می شود. من هم موافقت کردم. دفترچه و مداد را گرفتم. الآن که پنجاه و هفت سال از آن زمان می گذرد خاطرۀ آن روز را فراموش نکرده ام. روی جلد دفترچه عکس دختری بود که کیف مدرسه در دستش بود، در پشت جلد هم جدول ضرب فیثاغورث چاپ شده بود. این اولین باری بود در طول تحصیلم تا آن زمان صاحب یک دفترچۀ دوخته شده خط دارمی شدم. گرفتن این دفترچه به قدری شادم کرد که وصف نا پذیر است، در حال حاضر اگر چیزی به ارزش میلیونها برابر آن برایم بدهند آن وجد و خوشحالی را شاید برایم ایجاد نکند.
از روحانیون دیگر که ساکن محلۀ توتونّیک بود مرحوم میرزا محسن غفرانی بود. زمانی که در وایقان معلم بودم و همچنین زمانی که دانشجوی رشته ادبیات دانشگاه تبریز بودم از محضرشان استفاده کرده ام. او اشعار سبعۀ معلقه ( اشعاری که قبل از اسلام و در زمان جاهلیت سروده شده و از دیوار کعبه آویخته شده بود.) را حفظ بود و قصیدۀ معروف امرؤالقیس را که با این مصرع شروع می شود " دَخَلتِ الخِدرَ خِدرَ عُنَیزَةٍ و ........" یکبار برای من از حفظ خواند و ترجمه کرد. او روحانی بسیار خوش مشرب و خوش خُلق بود. و خط زیبایی داشت. در اکثر خانواده ها نمونۀ خط او در اسناد معاملات املاک، عقدنامه ها و صورت برداری جهیزیه های عروس ها وجود دارد. شنیده ام که اجداد این روحانی در زمان صفویه از اصفهان آمده و در وایقان ماندگار شده بودند. سلالۀ ایشان اکثرآً روحانی بودند. پدر ایشان روحانی نافذالکلمه ای به نام مرحوم "حاج حاج آقا "بود. فرزند ایشان نیز مرحوم میرزا محمد غفرانی آخرین روحانی از سلالۀ ایشان می باشد که متأسفانه در یک حادثۀ رانندگی فوت نمود. با توجه به قدمت روحانیت در این خانواده مسلماً کتابهای قدیمی در خانه شان وجود دارد. توصیه ام آن است که در نگهداری آنها بکوشند یا به کتابخانۀ وایقان اهدا نمایند.
قبلاً نوشتیم که "جوما مچید کوچه سی" یک محلۀ فرعی است که از طرفی به محلۀ توتونّیک و از طرفی به محلۀ "ایشیخلی" (شیخلو) متصل است. شرح این کوچه را جزو محلۀ توتونّیک می آورم. در مسیر این کوچه چاههای براب قاضی "قَضبَرُوی" قرار داشت که پس از خشکیدن و متروکه شدن چاهها پر شده اند. خانۀ برادر من حسین آقا نیز در این کوچه است. مادر من زمانی که در قید حیات بودند اکثر اوقات در وایقان زندگی می کردند. ایشان وهمسرشان در نگهداری مادرمان از هیچ کوششی فروگذاری ننموده اند. الآن نیز هروقت من یا خانواده ام به وایقان می رویم زحمت افزای ایشان هستیم.
در این محله یکی از افراد شاخص و زحمت کش وایقان سکونت دارد. نام او حاج برجعلی برجی است. ایشان که حدود نود سال عمر دارد مدت مدیدی قبل و بعد از انقلاب در کارهای اجتماعی فعالیت داشت و در بیشتر کارهای عمرانی نقش مهمی داشتند. حدود سال 1345 شمسی کارخانۀ برق در وایقان با پیگیری و مدیریت ایشان و همراهی چند نفر دیگر از معتمدین وایقا ن از جمله مرحوم هاشم آقا هاشمی کدخدای وایقان، مرحوم حاج ابراهیم خلیل خلیلیان، مرحوم محمد جلالی ، آقای حاج میرابوطالب طباطبایی و مرحوم محمدعلی بخش وایقان تأسیس گردید و با همت افراد فوق الذکر و همراهی اهالی، وایقان یکی از آبادی هایی است که زودتر از آبادی های دیگر صاحب برق شد. ضمنآ در لوله کشی آب مشروب وایقان نیز فعالیت و مدیریت ایشان غیر قابل انکار است. مردم وایقان همواره قدردان زحمات ایشان هستند. در حال حاضر نیز با وجود اینکه نزدیک به نود سال دارد همچنان در کارهای خیر پیشقدم می باشد. خداوند عمرش را با برکت سازد.
مسجد جامع وایقان در انتهای این محله قرار دارد. این مسجد حدود 1000 متر مربع وسعت دارد که چند سال پیش تخریب و نوسازی گردید. در نوسازی این مسجد آقای حاج برجعلی، آقای میر ابوطالب طباطبایی و مرحوم محمد علی بخش وایقان نقش مؤثری داشتند. نوسازی این مسجد از زمان تخریب تا زمان تکمیل فقط چهارماه طول کشید. در روز عید فطر برای نوسازی مسجد تصمیم گرفته شد تا محرم همان سال آماده بهره برداری گردید. مشارکت مردم در انجام این پروژه از نظر تأمین مصالح، پول و کار در حد اعلا به نمایش گذاشته شد.
در بارۀ مسجد جامع وایقان مشهور است که این مسجد همزمان با مساجد جامع شبستر، سیس، کوزه کنان "مساجد جامع اربعه" ای هستند که در محال ارونق ساخته شده اند و به محمد حنفیه منتسب می باشند.
به مسجد جامع وایقان از زمان قدیم به صورت مکانی مقدس نگریسته می شود و بسیاری از مردم منطقه به این مسجد نذوراتی احسان می کنند و اعتقاد دارند که نذری به این مسجد مشکل گشا است. ساختمان این مسجد که قبلآً به صورت گنبدی بود در اثر زلزله سقف گنبد هاریخته اما ستون های آن باقی ماند. درزمان کودکی این ستون ها را دیده بودم. مشهور بود که در یکی از این ستون ها طلا وجود دارد که برای باز سازی آن است و می گفتند کسی نمی داند طلاها در کدام ستون است. ولی هنگام تخریب آثاری از طلا دیده نشد معلوم است که شایعه و عقیدۀ باطلی بوده است.
بعد از زلزله و تخریب گنبد ها ستون ها را حفظ کرده و به جای گنبد با تیرهای چوبی سقف را پوشانده بودند.
بقیه مساجد وایقان معمولاً به صورت محله ای اداره می شود اما این مسجد به کل وایقان ارتباط دارد. اکثر مراسمی که مربوط به کل جامعه وایقان است در این مسجد برگزار می شود. یکی از دستجات حسینی هم وجود دارد که مرکزیت آن این مسجد می باشد. راجع به دستجات حسینی و مراسم عزاداری ایام محرم بعداً به تفصیل سخن خواهیم گفت.
در زمان بچگی در مقابل این مسجد دو سنگ بزرگ دیده بودم. می گفتند روزی دو دزد برای ربودن اشیاء این مسجد آمده و در اینجا تبدیل به سنگ شده اند البته حال می فهمیم که این موضوع، اساسی نداشته است.
در مقابل درب ورودی مسجد در طرف آقایان و خانم ها دو زنجیر آویزان بود بدین ترتیب که یک زنجیر از سقف و درمحاذات وسط درها به طول تقریباً دو و نیم متر آویزان بود به انتهای تحتانی آن، دو زنجیر دیگر وصل بود . انتهای دیگر زنجیرهای اخیر به دو ستو ن چوبی که دردو طرف درب ها بود وصل شده بودند. بدین ترتیب موقع ورود به مسجد از زیر دوقطعه زنجیر قوسی شکل رد می شدیم. و بسیاری از افراد موقع داخل شدن به مسجد تبرّکآً دست به این زنجیر می زدند. بعضی ها نیز گره هایی از تکه پارچه ها به این زنجیرها می بستند تا با باز شدن آن گره، مشکل آنها نیز گشوده شود.
هر سال بعد از ماه محرم و قبل از اربعین حسینی حدوداً مدت هفت تا ده روز احسان همگانی در این مسجد داده می شود و کل اهالی وایقان وتعدادی مهمان از آبادی های اطراف به این احسان دعوت می شوند. عقیده دارند که تعطیلی این احسان موجب خسران و زیان به مردم خواهد بود. بنابراین با هر کیفیتی است این احسان برگزار می شود. به یاد ندارم سالی را که احسان مزبور تعطیل شود. تا چند سال پیش غذایی که در این احسان تهیه می شد آبگوشت بود. این آبگوشت با نانهای وایقان که در آن منطقه از نظر کیفیت و عطر و طعم بی نظیر بود، لذیذ تر می شد. همۀ مهمانهایی که از آبادی های اطراف می آمدند لذیذ بودن آن را تعریف می کردند. ولی متأسفانه در سال های اخیر نه آن نانهای خانگی معطردر وایقان تهیه می شود و نه گوشت با کیفیت گوشتهای قدیمی وجود دارد. بنابراین در این احسان دیگر از آن آبگوشتهای خوشمزه خبری نیست و جای خود را به پلو و خورشت داده است.